صبح روز موعود ساعت 7:30 غزل حاضر و آماده در حال خوردن صبحانه تو آشپزخونه بود که جناب راد پدر محترم وارد شد، با تعجب به غزل که داشت تند تند برای خودش لقمه کره عسل میگرفت نگاه کرد و گفت: عجبه! خانم مهندس اینوقت صبح بیداری؟ غزل یه قلپ چایی زد وگفت: صبح بخیر بابا جون، بله من از امروز یک نیروی اجرایی ام باید 8 سرکار باشم. آقای راد نشست و تبلتشو درآورد و شروع کرد به مرور اخبار روز، بدون اینکه سرشو از اون تو بیاره بیرون گفت: خیر باشه بابا جان. آفرین، آفرین. کامل که سیر شد بلند شد لپ باباشو ماچ کرد و گفت: برای دختر کوچولوت دعا کن که بتونه از پسش بر بیاد، من رفتم، داد زد و گفت: مامان خداحافظ. مامانش اومد دم در برای بدرقه هی تند و تند سفارش میکرد: مادر بالای داربست نریا! جوشکاری میکنن چشماتو ببند، چیزیت نشه. آقای راد که صداشو شنید اومد دم در و گفت: مگه کجا داری میری بابا جان؟ غزل آخرین بند کفششو بست، صاف وایساد حالت دو به خودش گرفت و گفت: کارگاه! و دویید از پله جست زد پایین و صدای باباش که داد میزد: وایسا ببینم یعنی چی و مثلا نشنید.
آقای راد شروع کرد به عربده کشی تو خونه: همینم مونده بود! دختر و چه به این جور جاها رفتن، خانووووم ببین چقدر دختره خیره سر شده، من و نگاه کن خانم دارم با شما حرف میزنم، ای خدا کیه به حرف ما گوش کنه!! مامان غزل با بی تفاوتی گفت: راد انقدر جوش نزن، سکته میکنی میفتی رو دستم، کارشه درسشو خونده، تو چیکار داری؟ آقای راد هزار تارنگ عوض کرد سرخ شد، بنفش شد، زرد شد، سیاه شد، گفت: انقدر همین حرفا رو بهش زدی پررو شده دیگه! عوض اینکه فکر زندگیش باشه راه افتاده ادای مردا رو در میاره، خانم دارم با تو حرف میزنم کجا میری؟ مامان غزل حاضر و آماده در حال بستن کیفش گفت: وای راد! چقدر سر و صدا می کنی، کلاس یوگا دارم دیگه، غذای ناهارت تو یخچاله، منتظر من نمون گرم کن بخور. و رفت و آقای راد هفت رنگ و جا گذاشت تو خونه.
1 ماه پیش، دوست مریم که چند سالی بود تو کار شیرینی پزی بود تصمیم گرفت مغازه ای بخره و طراحی مغازه رو آورده بود آتلیه بچه ها، جذابیت این کار برای همشون که از دم ذلیل شکم بودن انقدر بالا بود که واقعا در عرض 1 هفته کل کارشو بستن، برای غزل این جذابیت 100 برابر بود چون که شیرینی فروشی دقیقا اول بلوار اندرزگو بود و این برای غزل یعنی فقط 10 دقیقه پیاده روی تا محل کار جدید. رأس 8 رسید به محل، منتظر مهدی بود تا سر برسه و باهم وارد بشن و هماهنگی های لازم و انجام بدن، خیلی ذوق داشت، اولین کاری که کرد یه سلفی انداخت و گذاشت استوری، تکیه داده بود به دیوار و داشت اینستا گردی میکرد که مهدی صداش زد: سلام خانم مهندس.سرشو بلند کرد دید همراه مهدی یه جوون لاغر، مو مشکی سیبیلو با یه زنجیر طلا گردنش و کفشای ورنی مشکی براق وایساده زل زده بهش، صاف وایساد و گفت: سلام مهندس، چقدر دیر کردین! مهدی سر تا پای غزل و برانداز کرد باورش نمیشد به حرفش گوش داده باشه و انقدر ساده اومده باشه سرکار، با رضایت گفت: بله ببخشید تا برم دنبال اکبر دیر شد، اکبر آقا بیا ایشون خانم مهندس راد هستن، از امروز در خدمت ایشونی. اکبر آقا همونطوری بدون اینکه سلام کنه با چشمای وق زدش زل زد به غزل!
مهدی و غزل باهم یه چرخی تو مغازه زدن، غزل کنار مهدی راه میرفت، آروم گفت: واسه همین یه ذره جا انقدر منو نصیحت کردی! واقعا که ازت نمی گذرم. مهدی بهش اخمی کرد و گفت: هیس حالا همین مونده کارگره بشنوه، رو سرم سوار شه! بشین یه لیست در بیار از چیزایی که لازم داری، بگم برات بفرستن، فردا هم اکبر با 2 تا از دوستاش میان، برای قسمت های تخریبی، نقشه ها رو حتما داشته باش اینجا، لطفا هم همه نکات ایمنی و اول خودت رعایت کن بعد به همه تذکر بده، غزل اینجا تو چشمه یه کار نکن که شهرداری هر روز برامون داستان درست کنه. غزل کلافه گفت: وای مهدی! خلم کردی، باشه. لیست و که آماده کردن مهدی آخرین سفارش ها رو هم کرد و خداحافظی کرد و رفت. غزل رو به اکبر گفت: خب شمارتو بده به من، بعدش هم برو این دور و اطراف یه چرخی بزن، آمار اطراف و در بیار ابزار فروشی و دفتر فنی یادمه که یک دوتا دیدم تو این خیابون برو کارتشون یا شماره هاشونو بگیر بعد بیا ببینیم چی کاره ایم. گوشت با منه؟ میشنوی چی میگم؟ -ها. –ها نه و بله! خب برو دیگه واسه چی وایسادی زل زدی به من!
اکبر که رفت غزل لپ تاپشو درآورد نشست کف زمین، یه سری فرم که مهدی بهش گفته بود و درست کرد، 1 ساعت گذشت خبری از اکبر نشد، وانتی که مهدی فرستاده بود با میز و صندلی و کامپیوتر از راه رسید، غزل در حال التماس به راننده بود که کمکش کنه تا خالی کنن وسایل و راننده هم مشغول ناز کردن بود که اکبر آقا سلانه سلانه از انتهای پیاده رو پدیدار شد، غزل داد زد: اکبر بجنب، کجا موندی پس بیا اینا رو بیار پایین. انگار بهش می گفتی عجله کن قدم هاش کند تر میشد، 5 دقیقه طول کشید تا برسه دم وانت. بالاخره مرحمت فرمودن و شروع کردن به خالی کردن وسایل، غزل یک لحظه پشت کرد که بره توی مغازه که یهو صدای شترق بلند و پشت بندش صدای شکستن چیزی اومد، برگشت و دید میز کج وسط زمین و هوا رو یه پایه ی شکسته و اکبر بالای وانت وایساده و دوباره زل زده بود. کارد میزدی خونش در نمیومد داد زد: هیچ معلومه چیکار میکنی! حواست و چرا جمع نمیکنی؟ همون لحظه راننده وانت اومد گفت خانم مهندس زودتر خالی کنین من کار دارم. برگشت با یه نگاه غضبناک به راننده نگاه کرد، که طرف موش شد رفت تو ماشینش نشست، رو به اکبر گفت تا یه ربع دیگه همه وسایل تو باشه وگرنه تو میدونی و مهندس محمودی. و رفت تو مغازه. وسایل که اومد تو برای خودش یه گوشه همه چی و چید. اکبر اومد پیشش گفت: ناهار نمیدی؟ چشمای غزل 4 تا شد، یه نگاه به ساعتش کرد و گفت: تازه ساعت 12، 1 ساعت هم که واسه خودت داشتی چرخ میزدی تو خیابونا، کو شماره هایی که قرار بود بگیری؟
- شماره چی چی؟
- من تورو فرستادم دنبال چی؟ (زل زد) ببینم تو با من میخوای لج کنی؟ (زل زد) اگه میخوای لج کنی بگو که از همین اول کاری تکلیفتو معلوم کنم! (باز هم زل زد) همین الان میری یه ربع دیگه اینجایی، اگه نرسیدی دیگه اصلا نیا، زل نزن برو. بالاخره روش کم شد و رفت و واقعا یه ربع دیگه با دست پر برگشت، غزل گفت خب آفرین پس چرا از همون اول کارتو درست انجام نمیدی؟ غذا هم زنگ زدم الان میاد، خوردی این خریدا رو برو تحویل بگیر.
اکبر آقا تا آخر روز مثل بچه آدم کار می کرد، ولی هنوز زل میزد، غزل سعی کرد کنار بیاد باهاش، پیش خودش گفت شاید یه بیماریه، ساعت 5 مرخصش کرد و خودشم به مهدی زنگ زد و گزارش داد ورفت سمت خونه. به محض اینکه کلید انداخت و اومد تو، آقای راد نازل شد بالای سرش: به به خانم مهندس، خوب در میری از دست ما، من امروز زنگ زدم به محمودی، تکلیف تورو معلوم کردم دیگه نمیری سرکار...