اریسا
اریسا
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

قصه های خط سفید-قسمت دوم: شارت

ساعت نزدیک ۸ بود که موبایل مریم زنگ خورد: سلام مامان جان، شرمنده مشغول کار شدم یادم رفت بهتون زنگ بزنم! مادرش با عصبانیت گفت: آخه نمیگی نگران میشم؟ چشمم خشک شد به این تلفن و در، کی میای حالا؟

- نمیام امشب مامان شارتیم.

- چی چی؟؟؟ باز از این چیز میزا میگی من نمیفهمم مثل آدم حرف بزن،

- مامان قبلا توضیح داده بودم که یه پروژه رو باید تحویل بدیم کار زیاده میمونم دفتر. - خدا مرگم! نصفه شبی ور دل ۳تا پسر!

- مامان باید قطع کنم، فعلا. امون نداد و سریع قطع کرد، غزل گفت: خدا به داد من برسه زنگ بزنم تا قبل اینکه مثل تو شست و شوم ندن و پهنم نکن آفتاب، چایی میخوری؟ نه مرسی. موبایل زیر گوش و لیوان به دست رفت تو آشپزخونه و در حال توضیح به مادرش که امشب خونه نمیاد. وقتی برگشت گفت مال من ختم به خیر شد! مامانم حتی نفهمید دیر کردم البته شانس اوردم جناب راد تهران نیست امروز! این سه تا رو ببین خوشبخت های بی آقا بالاسر آی هیت یو آل...

۲ ساعت بدون یک کلمه حرف زدن بدون وقفه کار کردن، پویان پرسید: ساعت چنده؟ شام نخوریم؟ غزل خمیازه کشون گفت: بخوریم بخوریم، همبرگر. مهدی گفت: موافقم، برگر ذغالی، همه هستن؟ بهرام طبق معمول گفت من نه، میرم ۱ساعت چشمامو ببندم. شامشون و که خوردن با یه پارچ آب رفتن سر وقت بهرام حسابی که از خواب پروندنش و فحش خوردن، برگشتن سر کارشون تا صبح.

صبح ساعت ۸ مهندس محمودی کلید انداخت و با دوتا نون سنگک وارد آتلیه شد: به به آینده سازان مملکت، چه خبر؟ غزل مثل فشنگ پرید سمت مانتو و روسریش کج و کوله پوشید و گفت: سلام مهندس. مهندس با خنده گفت: سلام دخترم اذیت نکن خودتو راحت باش. پسرها رفتن به استقبال مهندس: چه عجب مهندس تشریف آوردین پیش ما؟ مهندس در حالیکه نون و میداد به حاجی بابا گفت: اومدم یه صبحونه مشتی باهم بزنیم. همگی یه آبی به دست و صورتشون زدن و منظم و مرتب اومدن دور میز جلسات برای صبحانه، مثل قحطی زده ها افتاده بودن رو کره مربا. مهندس به حاجی بابا گفت: خب دیشب این مهندسای ما حسابی بی خوابت کردن؟ مگه نه؟ پیرمرد مهربون گفت: نه آقا، این چه حرفیه من کیف میکنم اینا میگن میخندن.

-آها پس کار نمیکنن؟ جک تعریف میکنن

همه شاکی شدن: ای بابا مهندس!

مهندس خندید و گفت: خب شنیدم دکتر کارتونو نپسندیده!

غزل گفت: آها پس خبرچینی کرده. مهدی گفت: ا غزل! - والا مگه دروغ میگم.

مهندس گفت: حالا خانم مهندس شما دکتر و ببخش. بگین ببینم از پسش بر میاین یا نه؟

-معلومه که بر میایم! -شک نکنین! -قطعا.

مهدی گفت: مهندس، ما آدمای لحظه های سختیم

مهندس هم یه لبخند رضایتی بهشون تحویل داد و گفت: پس بسم الله، آدم شارژ میشه شما رو میبینه.

بچه ها هم اعتماد به نفس گرفتن و برگشتن سرکار، یه کاری کردن که دکتر بدقلق راضی شد و دیگه پز اون برادرزاده بی سوادشو جرأت نکرد بده.

مهدی و پویان از جلسه که بیرون اومدن دیدن غزل تو گروه تلگرام زده من دارم ۲روز میخوابم، به من زنگ بزنین قطعا به شهادت میرسین به دست خودم...۱روز استراحت حقشون بود.

معماریمعمارقصهاریسآتلیه
معماری خسته از معماری پناه آورده به نوشتن ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید