ساعت 10 صبح بود که همه داشتن چرت میزدن، غزل غرغرکنان گفت: هیچیمون به آدمیزاد نرفته، یه روز فرصت چایی خوردن نداریم، یه روز انقدر بیکاریم چرت میزنیم. بهرام گفت: بچه ها من یه پیشنهاد دارم. پویان زد به پیشونیشو گفت: بیچاره شدیم، آقا بذار چرتمونو بزنیم.
مهدی گفت: نه بهرام بگو، تو همیشه فکرات جذابه. پاشین بچه ها پاشین. همه با غر و لعن و نفرین به بهرام پاشدن و رفتن همونجایی نشستن که جلسات Brain Storm میذارن. یه جایی تو دفتر دست کردن نزدیک بالکن ، یه سری گلدون گذاشتن رو بالکن، هرکی یه پوش با رنگی که انتخاب کرده داره دور هم میشینن به بحث. مهدی صدازد: حاجی بابا برامون از اون قهوه های دبشت بیار وقت فکره.– خیر باشه بابا جان پروژه جدید گرفتین؟ غزل گفت: نه بابا بهرام می خواد دوباره بیچاره مون کنه. مهدی گفت: غزل انقدر غر نزن، یه موزیک آروم بذار. – بله چشم قربان. صدای موزیک و بوی قهوه ی مخصوص حاجی بابا تقریبا بیدارشون کرد. همه نشستن که به حرفای بهرام گوش بدن.
-خب بچه ها ببینین، منفعل بودن مارو از پا میندازه، مگه ما همیشه نمیگیم معماری اقیانوسیه به عمق یک وجب. ما اصلا نباید بیکار بمونیم. هرگز! اگه کار نیست الان میتونیم تقسیم کنیم هر روز یکی یه تکنولوژی جدید و ارائه بده یا سرچ کنیم یه بنای خاص به هرحال یه کار مرتبط انجام بدیم. به خودمون مهلت ندیم بیکار بمونیم. غزل گفت: بهرام! تو مریضی؟ مریم پرید وسط حرفش و گفت: اتفاقا درست میگه. من خیلی از ایده اش خوشم اومد. میتونیم یه کار دیگه هم کنیم. ما تا حالا هرکار کردیم بیشتر مسکونی بوده، خب یعنی درباره استانداردهای کاربری های مختلف اطلاعاتمون کمه، اگه یهو یه پروژه خاص بخوره بهمون مثلا بیمارستان خیلی از استانداردها عقبیم. بیاین اینو برنامه بریزیم.
مهدی با رضایت تمام به رفقاش نگاه میکرد که چقدر در تلاشن رو بهشون گفت: بچه ها ایده هاتون عالیه، مرسی بهرام از نظر مفیدت و تو مریم به نکته خیلی خوبی اشاره کردی. پویان نظر تو چیه؟ پویان در جواب گفت: من با هردو نظر کاملا موافقم، ولی من میگم اینا نون و آب نمیشه ما باید یه راهی واسه پروژه گرفتن داشته باشیم... مهدی اومد یه چیزی بگه، که پویان ادامه داد: میدونم چی میخوای بگی، ولی مهدی همیشه نمیتونیم رو بابات حساب کنیم، دستش درد نکنه ولی به منابع تامین دیگه ای هم نیاز داریم. غزل برای اولین بار گفت: من با پویان موافقم. همه زدن زیر خنده – چه عجب! غزل خودشم خندید و گفت: ااا! بذارین جدی باشم. من باهاش موافقم و به نظرم پروژه آوردن مهمتره، کار شما هم خوبه ها ولی ما همه اینا رو دانشگاه خوندیم، آخه من یکی که دیگه حوصله درس خوندن ندارم.
مهدی برای جمع بندی گفت: خب بچه ها عالیه، همین الان معلوم شد 2 گروه میشیم 1 هفته زمان میذاریم، مریم و بهرام روی موضوع خودشون کار کنن، پویان و غزل روی این نکته تمرکز کنن که چطور میتونن پروژه جذب کنن. مریم خندید و گفت: مثل اینکه میخوای جنگ جهانی دهم راه بیفته! این دوتارو گذاشتی پیش هم؟ همگی خندیدن. مهدی از غزل و پویان کتباً قول گرفت که 1 هفته دعوا نکنن و بعد رو به همه گفت: پس 1 هفته زمان دارین، برید ببینم چه میکنین.
سر میزاشون که برگشتن تازه ساعت 12 بود، غزل گفت: خب برادر بهرام، ایده خلاقانه ای نداری؟ چطور امروز و تموم کنیم؟ بهرام خیلی ساده جواب داد: میتونی از امروز کارتو شروع کنی، حتما باید فردا بشه؟ همه خندیدن و غزل زبون درازی کرد براش و گفت: اصلا من میخوام پیتزا بخورم، کی پایه است؟ پویان گفت: من هم گروهی عزیزم، غزل گفت: خدایا به من صبر بده...