اریسا
اریسا
خواندن ۴ دقیقه·۶ سال پیش

قصه های خط سفید-قسمت ششم: خانم نجفی وارد میشود

- نگه دارین آسانسورو لطفا!

پویان با یه کیس و مانیتور تو بغل، نفس زنان وارد آسانسور شد: ممنون ازتون. –سلام پویان. سرشو بلند کرد دید غزل و آقای وکیل همراه 2 نفر دیگه تو آسانسورن، سلامی کرد و رو به غزل گفت: خوش گذشت مرخصی؟ -آره با چندتا از دوستای پیمان رفتیم شمال، جاتون خالی. – به به، پس حسابی خوش گذشت. آسانسور به طبقه 4 رسید پیمان رو به غزل گفت: خب عزیزم من میرم، روز خوبی داشته باشی، مهندس با اجازه. پویان سرتاپاشو نگاهی انداخت و گفت: خواهش میکنم، در خدمتتون باشیم. در آسانسورکه بسته شد پویان رو به غزل گفت: واقعا!!! سفر هم میرین؟ مگه چند وقته دوست شدین. غزل کلافه گفت: ول کن تورو خدا، تنها نبودیم که 6 نفر دیگه هم بودن، گیر نده ها. –باشه! ببخشید. –این کامپیوتر چیه؟ رسیدن به طبقه 7، در حال خارج شدن از آسانسور بودن که پویان گفت: برای منشی دیگه تا حالا رو کامپیوتر تو بود، دیگه تو اومدی باید میگرفتیم براش. غزل ابروهاشو انداخت بالا و گفت: من فقط 3 روز نبودم!!!! به در واحد که رسیدن غزل با اوقات تلخ وارد شد، مریم اومد سمتش بغلش کرد و زیر گوشش گفت: خداروشکر اومدی، کمک! غزل همونطور زیرگوشش گفت: چی شده؟ - بیا خودت میفهمی. بهرام با صدای بلند گفت: بچه ها 3 روزه همو ندیدینا! دل بکنین از هم، سلام غزل.

– سلام خو... اینجا چه خبره!!!! چرا میزا رو ریختین بهم؟ گلدونا کو؟ اون پوسترای مسابقه کجاست!!!! زلزله اومده؟ با صدای غزل مهدی همراه خانم نجفی از اتاق مهندس محمودی اومدن بیرون. مهدی رو به غزل گفت: سلام خانم مهندس رسیدن بخیر، اجازه بدین معرفیتون کنم، خانم مهندس راد، خانم نجفی همکار جدیدمون. غزل لبخند زورکی تحویل خانم نجفی داد و سعی کرد فاصله شو حفظ کنه تا مجبور نشه باهاش دست بده: خیلی خوش اومدین به آتلیه ما. –ممنونم عزیزم. و سریع چشمشو برگردوند رو به همه گفت: خب عجله کنیم دیگه، الان که خانم راد هم اومدن یه نیروی کمکی اضافه شده، من با مهندس درباره چیدن میزها به نتیجه رسیدم و شروع کرد دستور دادن! غزل هاج و واج مونده بود که این کیه که 2 روزه اومده داره بهشون تو آتلیه خودشون دستور میده! رفت سمت آّبدارخونه خانم نجفی گفت: کجا میری عزیزم! با تعجب جواب داد: میرم چایی بریزم برای خودم! –نیازی نیست تشریف داشته باشین، داخلی آّبدارخونه 001 و بگیرین آقای گودرزی براتون میاره! – آقای گودرزی کیه؟ مریم زیرلب گفت: حاجی بابا رو میگه! با این همه تعجب اگه یکم دیگه چشماشو گشاد میکرد قطعا کره چشمش می افتاد پایین، رو به خانم نجفی گفت: 70 متر جا داخلی میخواد چیکار! –عزیزم هرچیزی یه اصولی داره، کارمندا نباید با آبدارچی صمیمی بشن! غزل ناباورانه به مهدی نگاه کرد، اما اون نهایت تلاششو میکرد که با هیچ کس چشم تو چشم نشه! رو به خانم نجفی گفت: من عادت دارم خودم برای خودم چایی بریزم شرمنده و رفت سمت آبدارخونه، دید حاجی بابا طفلک کز کرده یه گوشه نشسته، تا غزل و دید پاشد و گفت: سلام بابا جان! کجا بودی! ببین اوضاع مارو! غزل گفت: غمت نباشه حاجی بابا خودم همه چیو درست میکنم، مهدی چرا انقدر بهش میدون داده؟ - نمیدونم بابا جان! دنبال چی میگردی؟ -لیوانم. –همونجا تو آبچکون بود، خودم شستم دیروز. –نه نیست، سرشو از آبدارخونه آورد بیرون گفت: بچه ها کسی لیوان منو ندیده؟ -نه والا! کی جرأت داره دست بزنه به لیوان تو! به ناچار یه لیوان شیشه ای برداشت و چایی ریخت. کل روز خانم نجفی اُرد میداد و اونا اجرا میکردن فقط 5 بار میزها رو جابه جا کردن تا خانم رضایت داد، غر غرهاشون تمومی نداشت، وسط کار یهو غزل گفت: خب مهدی کجا میشینه پس! خانم نجفی گفت: مهندس تو اتاقشون میشینن، نمیشه که رئیس پیش کارمندا باشه! همه کله ها سوت کشید، تا یه فرصت گیراومد، غزل سریع برای بهرام و پویان و مریم نوشت: وضعیت اورژانسیه، بعد کار باید حرف بزنیم. خانم نجفی گفت: خانم مهندس ممکنه کمک کنین کامپیوتر و جابه جا کنیم، تلگرام و اینیستا همیشه هست! –خانم نجفی یه لحظه اینجارو نگاه کنین و رفت پای وایت برد و نوشت: اینسْتاگِرَم، قیافه پویان و بهرام دیدنی بود از خنده سرخ شدن اما جرأت نداشتن بخندن، مریم که سرشو کرده بود زیر میز! خانم نجفی با غیض نگاهشون کرد و رفت سر میز خودش مشغول مرتب کردن میزش شد، بقیه هم میزها رو مرتب کردن، حاجی بابا داشت میزهارو تمیز میکرد، یواش به غزل گفت: لیوانتو پیدا کردم بابا، اون میز جدید و ببین. غزلو کارد میزدی خونش در نمیومد، اون لیوانو تولدی که تو شرکت براش گرفتن مهدی بهش کادو داد، رفت سمت میز خانم نجفی و گفت: ببخشید این لیوان منه. خانم منشی با تعجب گفت: خانم مهندس دبستان که نیست، حالا یه لیوان دیگه بردارین شما!

دیگه ادامه نداد، فهمید با این زن نمیشه به راحتی در افتاد، پیش خودش گفت: دارم برات خانم، خیلی اینجا موندنی نیستی، ساعت کاری که تموم شد، مهدی از اتاق اومد بیرون و گفت: خب من دارم میرم، خانم نجفی میخواین شما هم جمع کنین برسونمتون تا مترو. از همه خداحافظی کردن باهم از در رفتن بیرون، غزل به قدری عصبانی بود که پره های بینیش باد کرده بود میخواست خفه شون کنه، برگشت سمت بچه ها و گفت: اینجا نمیشه حرف زد از این شیطان رجیم بعید نیست شنود گذاشته باشه بریم کافه وقتشه یه آشی براش بپزم یه وجب روغن روش باشه!!! مریم و بهرام گفتن: بریم، پویان صداش در نمیومد، بدجور پکر بود...

معمارمعماریقصهآتلیه
معماری خسته از معماری پناه آورده به نوشتن ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید