اریسا
اریسا
خواندن ۵ دقیقه·۶ سال پیش

قصه های خط سفید-قسمت نهم: همه غم های مریم

غزل سراسیمه برگشت و رو به بچه ها گفت: خبر دارم براتون ته خبر، شماها میدونستین بین مریم و بهرام داستانیه؟ الان شنیدم حرفاشونو،یه چیزایی حس کرده بودما، اما هیچوقت مطمئن نشده بودم، گویا مریم نمیدونست بهرام میخواد بره! پویان با تعجب پرسید چطور نمیدونست همه عالم الله میدونستن بهرام موندنی نیست! واسه همینم بود هیچوقت با کسی دوست نمیشد!! مهدی اروم گفت: هیس بچه ها دارن میان.

بهرام و مریم نشستن سرمیز، مریم بیچاره خیلی تلاش کرده بود نشون بده که همه چی روبراهه اما چشمای پف کرده و دماغ قرمزش حسابی لوش میداد. جو حسابی سنگین شده بود که مهدی پیشنهاد داد برگردیم دفتر. غزل با حالت شاکی گفت: مگه نگفتی امروز تعطیله؟ -باشه ما برمیگردیم تو و مریم برین خونه. مریم گفت: نه من برمیگردم باید کارم برسه تا شنبه نمیشه وقت تلف کرد. همه برگشتن به غزل نگاه کردن اونم شاکی گفت: باشه منم میام. تو ماشین غزل دایم مریمو میپایید روش به شیشه بود و داشت گریه میکرد اما اروم و بی صدا، واسه همینم ترجیح داد هیچی نگه بذاره خوب خودشو خالی کنه. بقیه روز به کار و کار گذشت، تا برای جلسه شنبه صبح آماده بشن. سنگین ترین و غمگین ترین حالتی بود که آتلیه تا به حال به خودش دیده بود، حتی غزل هم دمغ بود، قرار بود این ناهار اخرین خاطره خوبشون بشه اما کی فکرشو میکرد، البته جز بهرام! تا اخر روز جرأت نگاه کردن به چشم های مریم و نداشت...

مریم همه تلاششو کرد که کار اونروزش و قبل همه تموم کنه، تا تو راه برگشت تنها باشه، همه کارا رو کرد و گذاشت که رندر بگیره و باهمه خداحافظی کرد، راه افتاد به سمت خونه، راه طولانی در پیش داشت، ولی همیشه همراه بهرام این راه کوتاه ترین راه دنیا بود به کوتاهی یک چشم بهم زدن بود، شده بود همه دلخوشیش تو این زندگی جهنمیش، اما حالا اون دلخوشی داره میره و اون میمونه و خاطره هایی که از غرب تا شرق تهران قراره هر روز تکه تکه اش کنه.

به خودش قول داده بود دل نبنده، میدونست همیشه این روز میرسه! اما مگه این چیزا دست خود آدمه؟ هزار بار پیش خودش گفت منم میرم، بالاخره منم باید زندگی کنم، اما... مامانو چیکار کنم؟ برم و مثل بابای فراری یه داغ دیگه رو دلش بذارم؟ تازه پولش چی؟ نه من ادم این کارا نیستم همین! باید بپوسم همینجا... همین بارونو کم داشتم الان...

بعد 2 ساعت تو ترافیک وحشتناک تهران رسید خونه، یه سلام زورکی تحویل مامانش داد و مستقیم رفت تو اتاقش که امشب و حداقل واسه خودش باشه، اما صدای در گفت که زهی خیال باطل! مامان با یه سینی چایی اومد تو اتاق، چی میشه بهش گفت؟ - خسته نباشی مادر پس چرا لباساتو عوض نکردی همینجوری افتادی رو تخت؟ پاشو کلی خبر خوب دارم برات، و شروع کرد از روضه حاج خانم افضلی، دختر همسایه بالایی که رژ قرمز میزنه میره بیرون گفت تا آخر رسید به خاله جون و اینکه 5شنبه شب خاله جون و همه کس و کارش شام میان اونجا و حالا چی بپزم مادر؟ تو میتونی زودتر از سرکار بیای؟ با کلافگی برگشت و گفت: مامان من احتمال زیاد فرداشب شارت باشم، گفتم که شنبه باید یه پروژه ای تحویل بدیم. – چی چی بشی مادر؟ - هیچی مامان جان، میگم من فرداشب تا دیروقت شرکتم کار داریم، چرا قبلش هماهنگ نمی کنی آخه؟ مامان در حالی که لبشو گاز میگرفت گفت: نگی نمیایا!‌ آقا مصطفی هم فردا میاد. زشته،‌اینهمه آدم اونجا نمیتونن کار کنن؟ حتما تو باید باشی؟ تسلیم در برابر هیچوقت توجیه نشدن مامان رفت به سمت حموم که یه دوشی بگیره بلکه همه فکر و خیالا از سرش بیفته.

اصلا شب خوبی و سپری نکرد، تا وقتی خورشید دراومد حتی یک لحظه هم پلک روی هم نذاشت، قبل از اینکه مامان از خواب بیدار بشه لباس پوشید و از خونه زد بیرون، دم در چشمش به ماشین بهرام خورد! با خودش گفت اینجا چیکار میکنه؟ رفت نزدیک و دید که بهرام تو ماشین خوابه! اول میخواست بزنه به شیشه و بیدارش کنه،‌اما با خودش فکر کرد که چی؟ راهشو گرفت به سمت شرکت رفت، مدام به خودش میگفت:‌ باید قبول کنم که همه چی تموم شده، باید بتونم از پسش بر بیام، ‌اما اشکایی که از چشماش میومد خلاف حرفاش بود...

زودتر از همه رسید دفتر، حاجی بابا که در و براش باز کرد وحشت کرد، پرسید: بابا جان چی شده؟ رنگت چرا انقدر پریده؟ -دیشب خوب نخوابیدم، طوری نیست. جتی نمیتونست که با غزل راجع به این موضوع حرف بزنه، با هیچ کس، باید خودشو جمع میکرد، رفت یه آّی به دست و صورتش زد، یکم آرایش کرد و اومد نشست پای کار. اولین نفر پویان رسید دفتر، با تعجب از مریم پرسید: اینجا چی کار میکنی به این زودی! – نمیدونم خیلی خلوت بود. یواش یواش بقیه از راه رسیدن، غزل یه نگاهی به مریم انداخت، جرأت نکرد هیچی بگه بس که به روی خودش نمیاورد! بهرام که رسید دیگه بدتر، انگاری که بهرام یه تیکه از دیوار بود! نه نگاهی نه حرفی، سرشو حتی یه لحظه هم از رو مانیتور برنمیداشت... ساعت انگار اصلا قصد نداشت تکون بخوره. روز کش اومده بود، کار زیاد و جو متشنج حسابی همه رو کلافه کرده بود. ساعت 4 تلفن مریم زنگ زد، جواب داد: سلام آقا مصطفی! گوشای بهرام تیز شد، مریم ادامه داد: نه من نمیتونم بیام، چرا زحمت کشیدین اومدین آخه، من به مامان گفته بودم که امشب تا دیروقت سرکارم...باشه اجازه بدین من به رییسم بگم! رو به مهدی گفت: میدونم کار داریم، ولی پسرخاله ام اومده دم در دنبالم! میتونم برم؟ مهدی اومد مخالفت کنه که پویان پرید وسط: آره برو، کاری نیست نگران نباش، فقط فردا رو بیا حتما. مریم شروع کرد به جمع کردن وسایلشو گفت: باشه حتما. از همه خداحافظی کرد و پیامی که بهرام براش فرستاده بود و حتی نگاهم نکرد....

معمارمعماریقصهآتلیه
معماری خسته از معماری پناه آورده به نوشتن ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید