ویرگول
ورودثبت نام
اریسا
اریسا
خواندن ۴ دقیقه·۶ سال پیش

قصه های خط سفید-قسمت هشتم: رفتن بهرام

بهرام با یه جعبه شیرینی وارد شد، با خوشحالی رو به همه گفت:‌رهااا شدم، رها.

همه به سمتش رفتن، هرکی یه چیزی میپرسید: - چی شده؟

- یعنی جدی جدی داری میری؟

- وای چرا پس بی خبر؟ این وسط فقط مریم ساکت بود و مات تماشا. بین بچه ها آتلیه بهرام عشق رفتن بود، ایران براش خیلی کم بود، اما خوب میدونست یه چیزی و اینجا جا میذاره، جرأت نگاه کردن به چشمای مریم و نداشت.

حاجی بابا که برای خرید بیرون رفته بود در و باز کرد و دید جماعت معمارا جمع شدن وسط دفتر دور بهرام،‌ رو کرد به بهرام و گفت: به به بابا جان خیره به سلامتی؟ - آره حاجی بابا دیگه جدی جدی رفتنی شدم. - ایشالا که هرجا باشی سالم باشی بابا، من برم براتون چایی بیارم. برای بچه ها که چایی آورد داشت برمیگشت آبدارخونه که مهدی گفت: حاجی بابا واسه خودتم چایی بیار بیا بشین پیشمون، و رو کرد به بهرام و گفت: خب تعریف کن پسر، چی شد یهو؟ میدونستیم میخوای بری ولی نمیدونستم اقدامی هم کردی!

بهرام که هنوز سعی میکرد از نگاه کردن به چشمهای مریم دوری کنه گفت:‌ راستش آره اقدام کرده بودم اما انقدر سری قبلی به در بسته خوردم به هیچ کس چیزی نگفتم.

مریم خیلی آروم گفت: خب به هرحال هرکسی باید بره دنبال زندگیش. همه یهو ساکت شدن، مهدی برای شکستن سکوت گفت:‌ اصلا یه فکری دارم، پاشین امروزو تعطیل کنیم و ناهار دسته جمعی بریم بیرون. غزل، سوت کشان گفت: احسنت به این رییس. که با چشم غره مهدی خودشو جمع کرد، همه از زور خنده سرخ شدن ولی جرأت نداشتن بخندن. غزل با همون شیطنت همیشگی رو کرد به مهدی و گفت: ‌فقط رییس یه ربع به ما مهلت بدین، بالاخره 4 تا عکس میخوایم بندازیم خوب باشیم، مریم بیا من لوازم آرایش دارم. پویان گفت:‌ آها! عملیات تبدیل لولو به هلو؟ سریع زیر میز پناه برد که خودکاری که غزل به سمتش شلیک کرد بهش نخوره. غزل همینطور که پامیشد گفت: خودتم خوب میدونی ما دوتا به تنهایی درصد خوشگلی این دفترو بردیم بالا، وگرنه 3 تا سبیل و چه به دفتر معماری. مهدی تقریبا داد زد که : خیلی خب غزل برین سریعتر حاضر شین.

همگی آماده رفتن شدن پویان به مهدی گفت: 6 نفریم 2 ماشینه بریم من و تو... غزل پرید وسط حرفش و گفت:‌ اگه فکر کردی من تو ماشین پرنده تو میشینم کور خوندی، ‌با اون رانندگی مزخرفت! پویان حرص خورد و گفت:‌ ببین تورو خدا آخرالزمون شده دختره داره از رانندگی من ایراد میگیره!

- معلومه که ایراد میگیرم...

مهدی باز میانجیگری کرد که:‌ بسه بچه ها، بسه، چقدر کل میندازین شما دوتا، غزل برو ماشینتو وردار، منم میارم. غزل زبونشو واسه پویان درآورد و با مریم و حاجی بابا رفتن به سمت پارکینگ.

دم در غزل از مهدی پرسید:‌ خب رییس مقصد کجاست؟ - میریم درکه، ‌اسپیو، خوبه به نظرت؟ غزل جیغ کشون گفت: خدا وکیلی یه رییس داریم شاه نداره،‌ بریم و گاز داد و رفت. مهدی با یه لبخندی گفت:‌ دختره کله خر! پویان جمله اش و کامل کرد: و روانی، که با چشم غره مهدی روبرو شد.

به درکه که رسیدن، حاجی بابا با نگاهی پر از التماس اومد به سمتشون و گفت: مهدی جان بابا، من برگشتنی با تو برمیگردم. پویان زد زیر خنده و گفت:‌ چه بلایی سر پیرمرد آوری غزل؟ غزل سگرمه هاش رفت تو هم و گفت: حاجی بابا خیلی بدی چی بهشون گفتی؟ بیچاره حاجی بابا گفت: آخه بابا جان این آهنگا چیه؟ غزل خانم قهر کرد و رفت تو رستوران.

وقت ناهار بالاخره اخم های غزل هم باز شد مشغول گفتن و خندیدن بودن که مهدی پرسید:‌ خب بهرام وقت رفتن کی هست حالا؟ بهرام گفت والا داداش باید تا 1 ماه دیگ اونجا باشم، دیگه وقتی نیست واقعا و شروع کرد به جزئیات ماجرا رو تعریف کردن. وسط حرفاش مریم یهو عذرخواهی کرد و پاشد، پویان ازش پرسید: کجا؟ غزل بهش گفت: فضول همه هستی؟ آدم معمولا میزو ترک میکنه کجا میره؟

- خب بابا ببخشید. مریم بیچاره سرخ و سفید شد بهرام گفت: منم میام صبر کن. بعد چند دقیقه غزل رو به پویان گفت: مهندس اجازه هست منم برم دستشویی؟ مهدی و حاجی بابا خندیدن حتی خود پویان هم نتونست جلو خندشو بگیر فقط گفت: برو روانی!

غزل صدای بهرام و شنید: مریم میگی من چیکار کنم خودت که میدونستی! پشت سرش صدای هق هق ریزی بدون حتی یک کلمه حرف، بهرام ادامه داد: اینطوری نکن رفتن برام خیلی سخت میشه، ما قول داده بودیم مانع هم نشیم... مریم با عصبانیت گفت: من مانع تو نشدم! اصلا چیزی گفتم؟ خودت راه افتادی دنبال من اومدی!

– پس این گریه برای چیه؟

- برای مسائل شخصی، واقعا به تو ربطی نداره، برو دنبال زندگیت...

معمارمعماریقصهاریسآتلیه
معماری خسته از معماری پناه آورده به نوشتن ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید