به محض اینکه نشستن تو کافه، غزل شروع کرد: خب تعریف کنین ببینم، جریان چیه؟ پویان، مهدی چشه؟ این هیچ وقت این کارا رو نمیکرد، 2 روزه اومده همه چیو صاحب شده، اون از لیوان، اونم از مهدی... پویان گفت: باورت میشه با منم حرف نمیزنه؟ نمیدونم اصلا چشه، اعصابمم از همین خرده، ناسلامتی ما شریکیم، نمیفهمم این رفتاراشو! مریم گفت: حتی مهدی برنامه ریزی هفتگی و هم سپرده بهش ... بهرام یهو گفت: بچه ها مهدی نجفی و اد کرده تو گروه! داره تایپ میکنه!!!! همه گوشی ها رو درآوردن، پیام خانم نجفی اومد: سلام دوستان فردا اولین جلسه هفتگی رأس ساعت 8 در دفتر برگزار میشه، لطفا به موقع تشریف بیارین. شبتون بخیر.
غزل برق سه فازش پرید: یعنی چی! رأس 8! من تا حالا ساعت 8 دفترو ندیدم، پویان چیکار میکنی؟ - دارم زنگ میزنم به مهدی، میخوام تکلیفمونو معلوم کنم، ما وقت و حوصله نداریم اسیر این حاشیه ها بشم... جواب نمیده! غزل هوا رو فوت کرد و گفت: عجیب شده، عجیب! بهرام که تا الان ساکت بود گفت: پویان این همه سال با هم دوستین، رگ خوابش باید دستت باشه، من میگم پاشو برو دم در خونه شون، برین یه دوری بزنین ببینین چرا اینطوری میکنه. مریم گفت: آره فکر خوبیه، ورش دار برین یه قلیونی بکشین، حرف بزنین. همه چشماشون گشاد شد، غزل گفت: باریک الله مریم خانوم تو هم بلدی از این کارا؟ مریم طفلک سرخ شد و گفت: ا برو بابا دیوونه، آخه پسرا قهوه خونه قرار میذارن دیگه. همه خندیدن و غزل گفت: وای مریم تصورت از پسرا عالیه! در همین لحظه گوشی غزل زنگ خورد: وای باباست، الان میخواد بگه، دخترم، عموت اینا اومدن زود بیا خونه! در حالیکه غزل مشغول چشم، چشم گفتن بود دنگشو گذاشت رو میز و همگی پاشدن که برن سمت منزل.
پویان بدجور کلافه بود، نمیدونست باید چی بگه به مهدی، میخواست تو کافه به غزل بفهمونه که مهدی چشه، اما با این رفتارهای چندروز اخیر مهدی نمیتونست مطمئن باشه که هنوزم هم نظرش همونه، کلا نمیفهمیدش، بعد 20 سال دوستی اولین بار بود که اینطوری قاطی میکرد، همیشه اونی که میشد بهش تکیه کرد مهدی بود، حالا الان خودش یه جورایی رد داده بود، تو همین فکر و خیالا بود که دید رسیده به کوچه خونه مهدی اینا، یه سری مسیرا رو آدم حفظه، مثل خونه رفیق، زنگ زد بهش، باز جواب نداد، بهش پیام داد: من دم درم بیا کارت دارم، 10 دقیقه گذشت، دوباره پیام داد: مهدی من تا 1 ساعت اینجام، اگه نیای پایین خیلی بد میشه... یه ربع گذشت...نیم ساعت .... سه ربع ... تو حال خودش بود و داشت با گوشیش بازی می کرد، یکی زد به شیشه، سرشو آورد بالا، نمیدونست به قیافه عجیب غریبش بخنده یا به خاطر کارای زشتش بهش اخم کنه، قفل و باز کرد و مهدی نشست، یه سلام ریزی داد، پویان گفت: خب مریم گفته ببرمت قهوه خونه قلیون بکشی سر حال بیای، جفتشون زدن زیر خنده، کجا بریم؟ -سوال داره؟ - گفتم شاید کلا عوض شدی! – لوس نشو، بریم بام...
-بفرما رئیس، اینم چایی، بزن روشن شی.
-به من نگو رئیس. پویان پوزخند زد: خانم نجفی اصرار داره، دعوامون میکنه ها... مهدی چت شده؟ -نمیدونم. – یعنی چی نمیدونی! مشکلت چیه، به نظرت روش خوبی و پیش گرفتی؟ تو 2 ساله غزلو دوست داری، میدونی امروز هرگونه شانسی که ممکن بود باهاش داشته باشی و از بین بردی؟ -آره میدونم! –یعنی چی، چرا اینطوری جواب من و میدی؟ حرف بزن بگو چته؟ -حسودی کردم، به همین سادگی. –حسودی به چی؟ -به وکیل. –برو بابا تو هم! دو روز دیگه تمومه، بعدش هم تو به خاطر اینکه حال اونو بگیری دقت کردی که ما رو هم قاطی این بازی کردی، کارت درسته؟ -اصلا قصد نداشتم این کار و کنم، اصلا از هیچکدوم از این منشی ها خوشم نمیومد، اونروز که ازم نظر پرسید فکر کردم موقعیت خوبیه که حالشو بگیرم. –خب به چی برسی؟ زودتر از دستش بدی؟ -اشتباه کردم! تو بگو چیکار کنم؟ -آفرین، اول از همه بگم، دیگه حق نداری رد بدی، چون نمیشناسمت و این آزارم میده. دوم بفرستش بره این عایشه رو، منشی میخوایم چیکار، همه قشنگی دفتر ما به این بود که خودمون همه چیو حل میکردیم، خدایی کجا تا حالا دیدی یه گروه اینطور باهم جور بشه؟ کارو پیش ببره؟ -چندبار دیگه بگم اشتباه کردم ول میکنی؟ موندم تو گل.
-راه حلش ساده است، یه زنگ میزنی و میگی دیگه نیاد. –اونو که میدونم! بچه ها رو چیکار کنم؟ چطوری از دلشون در بیارم؟ تکلیفت با مریم و بهرام معلومه، یه عذرخواهی کنی میپذیرن، مشکل غزله .... – همه درد منم همونه! –لیوانشو بهش برگردون... –تو چی؟ -قول بده رد ندی. –شرمندتم داداش. –ول کن این حرفارو، یه چایی دیگه بزنیم؟
صبح ساعت 8 غزل با غر غر اومد تو دفتر اول چیزی و که میدید باور نمیکرد، دفتر به شکل قبلش دراومه بود، همه نشسته بودن پشت میزاشون، مهدی هم پیششون بود، انگار دیروز خواب بود! یه سلامی داد و رفت پشت میزش، لیوانش و که دید خندید و گفت: یسسسسسسسس، خداحافظ شیطان رجیم ....