اریسا
اریسا
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

قصه های خط سفید-قسمت پنجم: منشی

صبح غزل نیم ساعت دیرتر رسید، تا وارد دفتر شد همه سرشونو بالاآوردن و هرکی یه تیکه بهش انداخت:چه عجب! –ساعت خواب! مهدی ساکت فقط زل زد بهش، غزل زیر لب یه ببخشیدی گفت و مهدی پشت کرد و رفت تو اتاق مهندس محمودی، معمولا تو اون اتاق نمی نشست، یه میز داشت کنار بچه ها، ولی امروز یه جوری بود کلا! غزل که پشت میزش نشست، مریم خم شد سمتش و گفت: خیر باشه! اونم با یه خنده زیرزیرکی جواب داد: خیره خیره، مریم پاشد که بره چایی بریزه برای جفتشون، همین موقع تلفن روی میزش زنگ خورد، غزل جواب داد: آتلیه معماری خط سفید، بفرمایید؟ -ببخشید برای آگهی منشی تماس گرفتم. –آگهی!؟ ما آگهی ندایدم! – چرا من همین الان تو صفحه اینیستاتون دیدم. –اینستا، اشتباه میکنین... مریم سر رسید و گوشی و از دستش قاپید و گفت: بله بفرمایید...غزل با تعجب از پویان پرسید: ما منشی میخوایم؟ کی پست گذاشته اصلا؟ پویان دستاشو سپر کرد و گفت: من بی تقصیرم.

مریم که تلفن و قطع کرد گفت: دیروز بعد از رفتن تو، مهدی گفت لازمه که یه منشی داشته باشیم، منم یه آگهی درست کردم و گذاشتم. غزل با حرص گفت: خوبه والا، تا دیروز هشتمون گرو نهمون بود، حقوق منشی از کجا میاد...کجا میخواد بشینه یه ذره جا ... همینطور غرغرکنان سیستم و روشن کرد و مشغول کار شد.

ساعت 11:00 بود که زنگ زدن، بهرام که از همه نزدیکتر بود رفت که در و باز کنه، تعارف کرد: بله بفرمایید خوش اومدین، از این طرف لطفا. صدای تق تق پاشنه کفش باعث شد همه یکم گردن بکشن، یه چشم به مانیتور که مثالاً غرق کاریم و یه چشم به درگاه برای فضولی، بهرام رفت سمت اتاق مهندس محمودی، خانم منشی که رفت تو، بهرام در وبست و برگشت پیش بچه ها، پویان پرسید: داداش درست دیدم؟ فتبارک الله احسن الخالقین؟ بهرام با چنان شدتی سر به نشانه تایید تکون داد که مریم گفت: اوووو الان سرت میخوره زمین. غزل با یه ایشی گفت: باز یه دختر دیدن دست و پاشون شل شد، دلتونو صابون نزنین، مهدی عمراً اینو استخدام کنه، اصلا از اینهمه بزک دوزک خوشش نمیاد. پویان زد رو پیشونیش و گفت: وای راست میگه، اون خنگه، الان کفر نعمت می کنه! مریم بهشون اخم کرد و گفت: چشم چرونی بسه سرتون به کارتون باشه، آخر وقت هم باید آتلیه رو مرتب کنیم برای ورکشاپ فردا.با صدای در اتاق همه ناخودآگاه مشغول کار شدن، اما گوش ها تیز بود، دختره با یه عشوه ایبه مهدی گفت: به امید همکاری و دستشو دراز کرد که باهاش دست بده، مهدی دستپاچه دستی داد و تا دم در بدرقه اش کرد، تو راه برگشت به اتاقش شنید که غزل به مریم داره میگه: همچین میگه به امید همکاری، انگار قراره شعبه 2 برج میلاد و طراحی کنه. پویان به مهدی تیکه انداخت: چیه داداش نیشت بازه، مبارکه منشی جدید. مهدی با اخم و خنده مخلوط گفت: احالا معلوم نیست که، چند نفر دیگه رو هم باید دید. مریم بازم زنگ زدن؟ -آره 3، 4 نفر دیگه هم قرار شد بیان. تا بعد ازظهر آتلیه شده بود سالن مد، دخترای سانتی مانتال عملی یکی بعد از دیگری از جلو میزها رژه میرفتن، مریم و غزل چشم میگردوندن، بهرام و پویان کیف می کردن.

بعد از ظهر در حال چیدن میز و صندلی های ورکشاپ بودن که پویان از مهدی پرسید: داداش تصمیم چی شد بالاخره، کدوم یکی از این فرشته ها قراره همکارمون بشه؟ مهدی خندید و گفت: خانم نجفی شرایطش از همه بهتر بود، تجربه هم داشت، مریم درست نمیگم؟ - آره باز اون از بقیه معقول تر بود! پویان پرسید: نجفی چندمی بود؟ -اولی. بهرام و پویان سوت کشان شادی کردن، بیچاره بهرام یه چشم غره از طرف مریم به سرعت ساکتش کرد.غزل گفت: یعنی جون به جونتون کنن مردین و کشته مرده رنگ و لعاب. پویان گفت: حسودی نکن غزل جان، اعتراف کن خوشگل بود. غزل روشو برگردوند سمت مهدی و گفت: خیلی هم ایکبیری بود، مگه نه؟ مهدی گفت: نه اتفاقا به نظرم خوشگل بود. و سریع پشت کرد و از مهلکه فرار کرد و غزل و هاج و واج گذاشت.

صدای زنگ موبایل غزل بلند شد، به خودش اومد و جواب داد: سلام عزیزم، الان دارم میام پایین... این بار نوبت مهدی بود که هاج و واج بمونه...

معمارمعماریقصهآتلیه
معماری خسته از معماری پناه آورده به نوشتن ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید