ویرگول
ورودثبت نام
اریسا
اریسا
خواندن ۵ دقیقه·۶ سال پیش

قصه های خط سفید-قسمت چهاردهم: جوونک رعنا توزرد از آب دراومده 2

مریم صبح اولین نفر وارد دفتر شد، آتلیه بدون غزل سوت و کور بود، دلش براش تنگ شده بود، زنگ زد بهش: چطوری خانم مهندس، کجایی بابا دلم برات تنگ شده. – سلام مریم، بخدا منم، به غلط کردن افتادم، بو میدم، بخدا در شأن یه دختر نیست. چه خبرا از دفتر؟ بهرام خوبه؟ اون پویان ذلیل شده نیومد هنوز؟ مریم با خنده گفت: غزل مهلت میدی منم حرف بزنم؟ خبر خاصی نیست اکثر روز من و بهرامیم. غزل پرید وسط حرفش و گفت: ای بابا پس حسابی خوش میگذره میخوای نیایم ما دیگه.

– برو بابا، حاجی بابا هم هست، بیا الان مهدی هم اومد. با سر به مهدی سلام کرد.

– پررو شدی مریم خانم میخوای کلا حاجی بابا رو هم بفرستیم سر یه کاری شما تنها باشین؟ راستی مریم چه خبر از پیمان؟ مریم با تعجب گفت: دوست پسر شماست از من میپرسی؟ - نه بابا من خیلی خبری ازش ندارم! الان 3 روزه کلا 2 بار با هم حرف زدیم، از وقتی ماشین خوشگله رو خریده کلا فکر کنم دیگه منو نمیپسنده، مریم پاشو امروز بعدازظهر بیا اینجا، یکم حرف بزنیم، حالم بد شد انقدر مرد دیدم آخه! –باشه، مهدی بیاد بهش میگم میام پیشت. – ایول میبینمت، من برم دوتا داد بزنم اینا باز دارن واسه خودشون میپلکن، فعلا.

گوشی و که قطع کرد، مهدی پرسید: غزل بود؟ -آره، یه بند داشت حرف میزد، اوضاع چطوره؟ -خوبه، داره خوب پیش میره انتظارشو نداشتم، مریم، یه چیزی هست باید بهت بگم، یعنی باید به غزل میگفتم، ولی میشناسیش که چقدر کولیه، از تو بشنوه بهتره. مریم دست از کار کشید و گفت: بگو ببینم چی شده؟

-خب ببین، من چند شب پیش این وکیله رو تو اندرزگو دیدم، داشت شماره میداد... مریم با اخم گفت: تو اونجا چیکار میکردی خب؟ - ا من داشتم با بابا میرفتم خونه، تو هم گیر میدی ها! مریم خندید و گفت: شوخی کردم، اتفاقا غزل هم میگه چند روزه ازش خبر نداره.

–بفرما، بفرما، وقتی میگم با هرکی زود صمیمی نشین همین میشه دیگه، بیا الان دلشو میشکونه، پسره فلان فلان شده، بخدا شیطونه میگه برم دفترشو بریزم بهم... مریم با نگاه عاقل اندر صفیه مخصوص خودش نگاهش کرد و گفت: حالا شما آروم باش، الان تو چرا انقدر جوش میزنی؟

-آخه کار الانش نیست، اونموقع که دانشگاه قبول شده بود هی میومد از پسرای رنگ و وارنگ دور و برش برای من تعریف میکرد، انقدر اعصابم خرد میشد، الانم که بزرگ شدیم هنوز همون بساطه! اصلا هیچ وقت به من مهلت نداد بهش بگم حسم چیه!

–مهدی، غزل الان 2 ساله با هیچکس حتی یه قرار ساده هم نرفته، حس نمیکنی خودت لفتش دادی؟ با این وکیله هم اصلا جدی نبودن اگه بودن الان کلی حرص میخورد که چرا ازش خبری نمیگیره، حالا یا سرش خیلی گرمه، یا واقعا براش مهم نیست، تو هم اگه میخوای اتفاقی بیفته باید بجنبی. پویان کلید انداخت وهمراه بهرام اومد تو، سلامی کرد، مریم ومهدی اومدن سمتش، مهدی پرسید: چقدر زود برگشتی پسر، خوب کردی جمع کن که کلی کار داریم. پویان دست هاشو به نشانه تسلیم آورد بالا، گفت: از دست این غزل، کچلم کرد انقدر بهم زنگ زد، هی گفت کی میای! تلفنش زنگ زد، ادامه داد: بفرما خودشه. مهدی گفت: جوابشو نده بریم اونجا سوپرایزش کنیم. مریم گفت: میشه منم بیام؟ دلم براش تنگ شده.

1 ساعت بعد 3تاییشون به از بهرام خداحافظی کردن، بهرام اخماش تو هم بود گفت: راحت باشین، منو تنها بذارین. پویان گفت: داداش تو داری کلا مارو ول میکنی میری ما چیزی بهت میگیم؟ پررو نشو به کارت برس.

تو راه مریم به مهدی گفت: یه شیرینی فروشی دید وایسا براش شیرینی بخریم، با چایی بخوریم ذوق میکنه بچه. رسیدن و ماشینو که پارک کردن، پیاده شدن به سمتکارگاه راه افتادن، صدای داد و بیداد غزل و شنیدن، سریع رفتن تو دیدن داره با 2 تا مرد چاق که صندل پوشیده بودن با جوراب سفید و بلوزشون رو شلوارشون بود دعوا میکنه، مهدی سریع پرید وسط و گفت: خانم مهندس مشکلی پیش اومده؟ غزل چشمش که به مهدی افتاد خاطرجمع شد و گفت: آقایون از شهرداری تشریف آوردن و میخوان بابت کارگرهای افغان جریمه مون کنن، هرچی هم بهشون توضیح میدم که همشون کارت دارن به خرجشون نمیره. یکی از مردها که از اون یکی زشت تر بود گفت: خانم فقط بحث کارگر نیست، حضور شما هم اینجا قابل بحثه! با این حجاب و سر و وضع... غزل از کوره در رفت، پره های بینیش به قدری باد کرده بود که کم مونده بود پاره بشن، مریم سریع اومد بردش یه گوشه، پویان و مهدی رفتن با مأمورا صحبت کنن. قضیه که حل شد برگشتن پیش دخترا، پویان گفت: غزل جان یکم ملایم تر نمیتونی با ملت برخورد کنی؟ یه پولی میدادی بهشون میرفتن، داد و بیداد کردن نداشت. با همون حرص جواب داد: پول زور بدم؟ کور خوندی. مریم دست زد به پشتش گفت: آفرین شیرزن، حالا یه چایی بهمون بده، بیا بشین شیرینی و چایی بخوریم. اخم های غزل باز شد و دستاشو کوبوند بهم و گفت: آخ جون نون خامه ای! و سریع رفت که فلاسکشو بیاره. وقتی برگشت یه نون خامه ای برداشت و گفت: میدونین بچه ها همیشه دوست داشتم از این باکلاسا باشم که خامه وسط نون خامه ای و خالی میکنن بعد میخورن، در حالیکه دومی و برمیداشت ادامه داد: در صورتیکه از اونام که اولی تموم نشده دومی و ورمیدارم.

چاییو که خوردن پویان گفت: خب غزل خانم، دیگه از فردا برو دفتر، من هستم دیگه میام، دستت درد نکنه این مدت، خیلی اذیت شدی. غزل گفت: والا باید غرامتشو بدی، یه دوست پسر BMWسوار از دست دادم، هزینه اش سنگینه. مریم چشماش گشاد شد و گفت: غزل واقعاً تمومش کردی؟ غزل با بی تفاوتی گفت: وقتی زنگ نمیزنه تمومه دیگه، بیخیال بابا، مریم زنگ بزن بهرام بیاد اینوری شام 5 تایی بریم بیرون. مهدی با شعف خاصی گفت: موااافقم.

معمارمعماریقصهاریسخط سفید
معماری خسته از معماری پناه آورده به نوشتن ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید