غزل شلنگ تخته اندازان وارد دفتر شد و پشت سرش مریم، پویان با تعجب پرسید: چیه چته؟ دختره اصلا تو حال خودش نبود، مریم گفت: جوونک رعنا رو تو آسانسور دیده. همه زدن زیر خنده، مهدی پرسید: جوونک رعنا کیه دیگه؟ پویان گفت: همون پسر درازه، وکیله واحد ۴۰۴، این دیوونه ازش خوشش میاد. غزل که همچنان داشت قر میداد گفت: اصلا هم دراز نیست، خیلی هم خوب و جذابه، بهم گفت سلام خانم مهندس، وای عجب صدایی داره، جوونک رعنای خودمه، سگرمه های مهدی رفت تو هم و گفت: خب دیگه بشینین سرکارتون. همه گوشی اومد دستشون که هوا پسه، مشغول کار شدن، ولی غزل سرجاش بند نبود، آهنگاش هم یکی بعد دیگری میرفت تو مخ مهدی، خودشم باهاش زیرلب میخوند ولی جرات نداشت بلند بخونه: پیرهن آبیمو بپوشم یا پیرهن سیامو ...
یکم که گذشت مهدی با حرص بهش گفت: غزل آهنگاا رو عوض کن لطفا، با تعجب قطع کرد و گفت : چشم رییس بداخلاق و به مریم پیام داد: این چشه امروز؟ اونم در جوابش گفت: بیا به بهونه سوپر مارکت بریم پایین کارت دارم. غزل کیف پولشو ورداشت و رو کرد به بقیه که بچه ها چیزی لازم ندارین؟ میخوام برم سوپر. همه گفتن نه و مریم گفت بذار منم باهات بیام سرم درد گرفته بیام یه بادی به کله ام بخوره.
تا از در رفتن بیرون پویان رو به مهدی گفت: از تو بعید بود این حرکت، یکم خودتو جمع کن، یا بهش بگو یا این حساسیت ها رو نشون نده، مهدی که حسابی پکر بود گفت: منتظر فرصت مناسبم ولی جور نمیشه، بعدشم از طرف اونم باید یه چی ببینم یا نه؟ بهرام که یه لحظه هم چشمشو از رو صفحه مانیتور ور نمیداشت گفت: داداش دختره که علم غیب نداره! تو یه حرکتی نشون بده اون بسنجه. مهدی کلافه گفت: نمیدونم فعلا گیر کردم تو این پلانه نمیتونم فکر کنم دیگه چیزی نگین.
تو آسانسور غزل رو به مریم گفت: بگو ببینم چشه این مهدی؟ مریم با چشمای گرد شده ازش پرسید: غزل واقعا خنگی؟ یا خودتو میزنی به اون راه؟ تو یعنی واقعا نفهمیدی تو اینهمه مدت؟ غزل هاج و واج گفت: اخه چیو نفهمیدم؟ میشه درست حرف بزنی؟ مریم زد به پیشونیش اومد بگه که رسیدن به طبقه ۴ و آسانسور ایستاد و آقای وکیل وارد شد. با نیش باز رو به غزل گفت: به به خانم مهندس امروز واقعا روز خوش شانسی منه که ۲بار موفق به زیارتتون شدم. غزل هم با یه لبخند خانمانه جوابشو داد. مریم هم یه چشم غره نهان به پسره کرد و اون گوشه آروم ایستاد تا اون خالی ببنده و غزل غش کنه از خنده. سوپرمارکت برج طبقه همکف بود وقتی رسیدن اقای وکیل ابراز ناراحتی کرد که باید بره پارکینگ، مریم تقریبا دست غزل و کشید که خودشو نجات بده و بقیه حرفشو بزنه، ولی غزل خانم تو اسمون ها بود و اصلا فراموش کرده بود داشتن حرف میزدن. مریم هم که دید طرف اصلا هوش نیست پشیمون شد. وقتی برگشتن دفتر مهدی از غزل پرسید: پست ورکشاپ و گذاشتی اینستا؟ غزل زد به پیشونیش و گفت : آخ یادم رفت الان میذارم. مهدی جوش آورد و گفت: الان به درد هیچ کس نمی خوره اگه یکم حواست و جمع بکنی انقدر تو آسمونا سیر نکنی این چیزا یادت میمونه، هزار بار بهت گفتم یادداشت کن بذار جلو چشمت، اه خب معلومه با این بی برنامگی به هیچ جا نمیرسیم هشتمون گرو نهمونه، رفت تو اتاقی که به بالکن راه داره و در و کوبوند. غزل همون وسط هاج و واج مونده بود بغض کرده بود، بقیه هم جیکشون در نمیومد، رفت پشت سیستمش و تا آخر روز صداش در نیومد، حاجی بابا که صدای داد و بیداد مهدی و شنید سریع یه گل گاوزبون دم کرد و براش برد رو بالکن. مهدی آرومتر که شد برگشت تو آتلیه، ساعت 4:30 غزل کیف و وسایلشو جمع کرد و با همه خداحافظی کرد و داشت میرفت که مهدی پشت سرش گفت فردا پست فراموش نشه، یه چشم حرص داری گفت و در و پشت سرش کوبوند و رفت تو آسانسور دیگه نتونست جلو اشکش و بگیره، به هر حال ته تغاری بود و لوس همینقدر هم که خودشو تا اینجا نگه داشته بود خیلی لطف کرد. همه اش خدا خدا می کرد کسی نیاد تو آسانسور، که از شانسش جووینک رعناش اومد تو و قیافه غزل و که دید با تعجب پرسید: خانم مهندس؟ چی شده؟ مشکلی پیش اومده؟ فین فین کنان جواب داد: نه مشکلی نیست حساسیته. وکیل گفت: اگه بی ادبی نباشه دعوتون کنم همین کافی شاپ پایین قطعا دمنوشی برای بهبود حساسیتتون دارن که پیشنهاد بدن. – آخه نه الان اصلا شرایط مناسبی نیست، با این سر و وضع. – خیلی هم عالیه، اصرار دارم افتخار بدین. – باشه بریم عیبی نداره. به محض این که تو کافه نشستن به مریم تکست داد و گفت: به کوری چشم آقا بداخلاقه، با جوونکم اومدم کافه.
مریم که پیام و خوند سریع برای بهرام فوروارد کرد، بهرام سری تکون داد و جواب داد: به ما ارتباطی نداره خودشون میدونن ...