ویرگول
ورودثبت نام
اریسا
اریسا
خواندن ۴ دقیقه·۶ سال پیش

قصه های خط سفید- قسمت یازدهم: دخترها به کارگاه نمی روند/ می روند

- بهنام آخه الان داری به من میگی؟ من قرارداد و بستم همه امیدم به تو و اکیپت بود، خودم نمیرسم واقعا!

- به جان مهدی نمیتونم، میدونم قول دادم ولی نمیرسم وسط کار ولت کنم بهتره یا از همین اول بگم؟

- بخدا کارت درست نبود من روت حساب کرده بودم

- میدونم داداش شرمندتم، جبران میکنم

مهدی گوشی و قطع کرد، سرشو گذاشت بین دستاش، بچه ها همه زل زده بودن بهش منتظر بودن که یه حرفی بزنه

بهرام بالاخره سکوت و شکست: مهدی حرف بزن دیگه!

با حواس پرتی سرشو آورد بالا و گفت: بهنام میگه نمیرسه بیاد سر پروژه شیرینی فروشیه وایسه!

- خب اونو که خودمونم فهمیدیم تو چرا غمبرک زدی! یه کاری میکنیم دیگه!

- چیکار میکنیم یه چی میگی ها تو که سرت شلوغه برای کارای رفتنت، خودمم که باید برم سر پروژه حاجی، پویان هم که این وسط رفته داره خودشو واسه محیط زیست تیکه تیکه می کنه! 2 روز دیگه تحویله ساختمونه، دستم به هیچ جا بند نیست...

غزل یه سرفه بلندی کرد، همه سرشونو برگردوندن سمتش: ببخشیدا ما هم هستیم! مهدی کلافه گفت: منظورت چیه بخدا غزل الان اصلا وقت شوخی نیست!

-شوخی چیه، میگم من و بفرست!

-تورو بفرستم کارگاه!!!!!! -آره! چیه انقدر تعجب نداره!

بهرام گفت: مهدی راست میگه ها! کار خاصی نداره، کارگاه ساختمونی از صفر تا صد نیست که یه بازسازی ساده است، تازه تا زمانیه که پویان برگرده، منم صبح ها کارامو میرسم، بعداز ظهر میرم، غزل برگرده دفتر، همین 10 روزه تا پویان برگرده دیگه. مهدی در حالیکه سرشو با شدت تکون میداد گفت: نه، نه، نه! اصلا کار درستی نیست، به من زمان بدین فکر کنم! و رفت تو اتاق!

غزل با شدت هوار‌و فوت کرد و با حرص گفت: امان از شما مردا! بهرام باهاش حرف بزن، اول کاری که عمله بنا سر ریز نمیشن اونجا! غیرتش باد کرده، تا هماهنگی های اولیه انجام بشه و جا بیفتیم پویانم برگشته، تورو خدااا، من خیلی دلم میخواد برم کارگاه از نزدیک ببینم.

بهرام گفت: باشه شر نکن، باهاش حرف میزنم. رفت یه چایی از حاجی بابا گرفته و در زد و رفت تو اتاق مهندس محمودی. مریم به غزل گفت: واقعا دلت میخواد بری؟ غزل گفت: آره به خدا، تا واقعا نبینی چی میشه که نمیشه طراحی کرد! مریم همینطور که داشت تو گوشیش بازی می کرد گفت: ولی من اصلا دوست ندارم برم، خیل محیطش مردونست، تازه عمرا کارگر حرف یه زن و گوش بده. غزل با غرور پاشد بره سمت آبدارخونه و گفت: حالا من میرم ببین چطوری حرف خانم مهندس و گوش میکنن.

بهرام بعد از یک ساعت و نیم از اتاق اومد بیرون، غزل دویید سمتش گفت: چی شد. بهرام انگشتشو به نشونه هیس گذاشت رو لبش، مهدی پشت سرش از اتاق اومد بیرون و گفت: خب من میرم پروژه حاجی، رو به غزل گفت: آماده شو باهم بریم. غزل با تعجب گفت: منم بیام؟ - آره کارت دارم. سریع دویید کیفشو ورداشت و با بچه ها الوداع کرد و همراه مهدی رفتن سمت پارکینگ، مهدی گفت با ماشین تو میریم که تو کارت تموم شد برگردی دفتر. – چشم رئیس.

سوار که شدن مهدی گفت: خب غزل، ببین من واقعا اصلا قلبا راضی نیستم که تو بری اونجا، کارگاه یه محیط کاملا مردونست، خیلی اتفاقا ممکنه بیفته، تو یه نیروی دفتری هستی، نمی تونی کارگاهی باشی... یه مکثی کرد تا ببینه واکنشش چیه، غزل خون خونشو میخورد، ولی ساکت موند که حرفاش تموم بشه، مهدی ادامه داد: ولی از اونجا که خودت خیلی اصرار داری و این فقط یه پروسه 10 روزه است، و هنوز عملیات سنگینی اونجا شروع نمیشه، میتونی بری، اما ... غزل پرید وسط حرفش و گفت: واقعا؟ میتونم برم؟ مهدی گفت: آره، ولی صبر کن، خیلی شرط و شروط داره، به محض اینکه ببینم رعایت نمیشه، کلا رفتنت کنسل میشه و واقعا هم برام مهم نیست پروژه! غزل چشم گردوند و گفت: خب حالا بگو ببینم شرط و شروطو!

– خب، خوب گوش کن، آرایش نمیکنی، مانتو جلو باز ممنوع، یه کفش اسپرت راحت میپوشی، لاک نمیزنی، موهاتو جمع میکنی.... غزل شاکی گفت: اوووو چه خبرته! مگه گشت ارشادی!!! خودم میدونم باید ساده باشم، این حرفا گفتن داره؟ - میدونم میدونی، خواستم تأکید کنم، رسیدیم، من پیاده میشم، تو برگرد دفتر. – بله ممنون مهندس، 15 تومن میشه. –برو، خداحافظ.

بعد از اینکه مهدی پیاده شد، غزل با حرص گاز داد و رفت، زنگ زد به مریم و شروع کرد غرغر کردن: فکر کرده کیه با من اینطوری حرف میزنه، مگه من خودم حالیم نیست! حالشو میگیرم صبر کن، یه کاری میکنم اصلا از این به بعد منو بفرسته کارگاه، فکرک رده میتونه منو تحقیر کنه؟ همینطور در حال غر زدن یه ماشین پیچید جلوش، عصبانی شد داد زد: هو چیکار میکنی؟ مریم یه لحظه گوشی دستت، الان آدمت میکنم، افتاد دنبال ماشینه تو اتوبان، دستشو گذاشت رو بوق، رفت کنارش داد و بیداد راه انداخت که: مثلا خیلی باحالی؟ مثلا خیلی بلدی؟ مریم از پشت خط داد میزد: غزل آروم باش تورو خدا! اصلا یادش رفته بود داشت با مریم حرف میزد، وقتی رسید دفتر هم چنان اعصابش داغون بود، بچه ها جرأت نداشتن باهاش حرف بزنن. تایم کاری که تموم شد، 3 تایی رفتن باهم پایین تو آسانسور پیمان و دید، به اون بیچاره هم پرید: به به آقای وکیل، هیچ معلومه کجایی تو؟ - غزل جان بخدا خیلی کار داشتم امروز بیا بریم یه چیزی بخوریم. – نخیر ممنون من میخوام با مریم برم بیرون، دست مریم و کشید و بدون خدا حافظی رفت از آسانسور بیرون، مریم یه نگاه ملتمسانه ای به بهرام انداخت ولی غیر تسلیم و رضا کو چاره ای! خودش و آماده کرد تا 2 ساعت شنونده مطلق غرهای غزل باشه....

قصهمعماریآتلیه معماری خط سفیدمعمارکارگاه
معماری خسته از معماری پناه آورده به نوشتن ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید