اسی
اسی
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

آقای جیم(بازی سایه ها 2)

خب خب یه قسمت دیگه از آقای جیم،فصل بازی سایه ها اپیزود 2



فرشید در حالی که قهوه اش رو مزه مزه میکرد گفت:جناب جیم اگه الان میخواین بقیه اش رو تعریف کنین،جیم هم با سر تاییدش کرد تیکه کیک شکلاتیش رو توی ظرف برگردوند

-میگفتم،ایمان دل منو شکست،از اون بدتر این بود که پدر و مادرم منو مقصر میدونستن ولی خب اگه به مامان و بابام میگفتم اوناهم به پدر مادر ایمان میگفتن و خب ممکن بود که ایمان دروغ بگه یا که نهایتش تنبیه شه اما من میخواستم کاری کنم که پدر مادرش بخواطر وجود اون حس حقارت پیدا کنن و خب لذت انتقامم بی تاثیر نبود ولی اینو تازه فهمیدم که همه اینا از اون انتقام شروع نشد بلکه از اون دروغ شروع شد از همونجا که گفتم پارک بودم؛خب تعریف از خود ناشه آدم باهوشیم پس با نقشه پیش رفتم

+نقشتون چی بود؟

-وایستا الان میگم،نقشم این بود که اول ایمان رو تبدیل کنم به نماد شیطنت طوری که هر اتفاقی که افتاد گردن اون بیفته؛ایمان چندروز بعد پیشم اومد و ازم عذر خواهی کرد و خب منم به ظاهر بخشیدمش تا بتونم نقشمون پیش ببرم،با کمک ایمان یه چند تا شیطنت کردیم اما خب چون من هیکلم کوچیک بود ایمان بخش عملی انجام میداد مثل ریختن نفت روی صندلی معلم،ریختن مایع ظرفشویی توی خوراک لوبیا یکی از بچه ها و یه عالمه کار دیگه،وخب من بچه ساکت و مودب که این کارا رو نمیکردم پس همیشه ایمان لو میرفت و گیر میوفتاد گرچه بار آخری منو گرفتن بردن اتاق مدیر و من اونجا با گریه مظلوم نمایی خودم رو تبرئه کردم؛حالا نوبت نقشه نهایی بود،4 روز به عید مونده بود و نوبت حرکت نهایی؛یکی از معلما که فامیلش پهلوان بود،فک کنم معلم عربی بود...همم آره معلم عربی بود چشماش به شدت ضعیف بود طوری که با عینکم خیلی سخت میدید،همه معاونا و مدیرا روم حساب باز میکردن و خوب ایکه پدرمم فرهنگی بود و دوستشون بی تاثیر نبود یه روز رفتم پیش میثم سرایدار مدرسمون و گفتم من ظرفا رو میشورم چون این زنگ ورزش داریم و من یادم رفته لباس بیارم،اونم از خدا خواسته قبول کرد و رفت سراغ کارای دیگه اش،بعد چند دقیقه ایمان صدا کردم و گفتم«ایمان داداش بی زحمت یه دو دقیقه تو اتاق معاونا باش میام،آقا میثم گفته مراقب باشیم بچه ها نیان»منم خودم رفتم به بهانه دستشویی و دودقیقه بعد اومدم و ایمان رو فرستادم پی کارش،سریع قطره چشم پهلوان رو از توی کیفش جا گذاشته بود برداشتم و داخلش از سفید کننده توی آشپزخونه ریختم و بعد روش آب ریختم تا رقیق شه گذاشتمش سر جاش و رفتم،زنگ تفریح خورد و پهلوان و بقیه معلما اومدن تو اتاق و بعد چند دقیقه داد آقای پهلوان بلند شد و بعد آمبولانس اومد و بردش؛مدیر و معاونا دوربین رو نگاه کردن و دیدن که اون موقع من و ایمان اومدیم تو اتاق معلما که با آشپز خونه یکیه،منو که میدونستن اومدم کمک کنم و تازه به مودب و سر به زیریم و لی ایمان نه،اون بیچاره هر چی قسم میخورد کسی قبول نمیکرد و خب حق داشتن از دانش آموز شیطون و دعوایی و البته شاگرد آخر کلاس آقای پهلوان دور از انتظار نبود،دوربینم ثابت کرده بود؛پهلوان چشم راستش رو از دست داد،شکایت کرد و....

+به نظرم بسه آقای جیم؛برای امروز به اندازه کافی شنیدم

-خب فرشید خان آخرشه،خانواده ایمان وضع مالی خوبی برای پرداخت دیه نداشتن و خب ایمان به کانون اصلاح و تربیت فرستاده شد و بعدش دیگه ازش خبری نداشتم ولی اونجا بود که لذت انتقام رو چشیدم،شاید فک کنی آینده سیاه من از اینجا شروع شد اما خب اشتباهه،زمانی من افتادم تو باتلاق اشتباهات که اون موقع که پدرم ازم پرسید کجا بودی من بجای گفتن حقیقت گفتم پارک بودم،یعنی همه چی از اون دروغ کوچیک شروع شد

+هی آقای جیم،شما انسان ها موجودات عجیبی هستین!

-بله فرشید جان بله...

+به نظرم بریم بیرون و یه دوری بزنیم یکم حال و هوامون عوض شه.

-هر چی تو بگی...


خب دیگه بسه ،دیگه نمیکشم تازه باید بیست و هفتا برگه تصحیح کنم،فعلا!



امضاء:اسی که اسماعیل نیست!

اسیآقای جیمرمانداستانداستان دنباله دار
i am esi of write' i am immortal
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید