سلام دوستان،قسمت اول آقای جیم رو داریم مینویسیم؛حالا چرا داریم چون من به دلیل مصدومیتم!نوشتن برام سخته پس من میگم و امیر مهدی زحمت میکشه و مینویسه!
آقای جیم مثل هر شب بلند شد و رفت برای خودش کمی کوکاکولا ریخت و رفت روی کاناپه نشست و تلویزیون رو روشن کرد و قسمت 9 فصل 4 ریک و مورتی رو پخش کرد و شروع کرد به نگاه کردن که ناگهان احساس کرد کسی داره اون رو نگاه میکنه پشت سرش رو نگاه کرد دید فردی با صورت چروک و خشن اون رو نگاه میکنه،یه لباس کهنه سیاه رنگ تنشه و یدونه زخم هم رو چشمش اما با همه این تفاسیر دلسوزی خاصی توی چشمامش دیده میشه،ترسید و دادی کشید اون مرد گفت:«نترس،شجاع باش،این اتفاقی که برای همه میوفته.»آقای جیم با ترس و لرز گفت:«چی؟کی؟چی میگی تو؟تو کی هستی؟» سیاه پوش گفت:«فرشته ای مرگ یعنی ازرائیل امده ام که جانت را بستانم.»اقای جیم با ترس و لرز گفت:« همین الان؟» ازرائیل گفت:«خیر،خداوند به هر فرد قبل مرگ 2دقیقه وقت میدهد تا آخرین سخنانش را به اطرافیانش بگوید.»آقا جیم گفت:«فرشته مومن تو کسی پیش من میبینی؟حالا اینارو ولش کن بزار از این دو دقیقه استفاده کنم و برات یه لیوان شربت بیارم تا هم خستگیت در بره هم آخر عمری ثوابی کرده باشم.» ازراعیل گفت:«عیبی ندارد اما برای من نیز کوکا بیاور.»
-رو چشمم الان
+دستت درد نکند
آقای جیم برای ازراعیل یک لیوان کوکا ریخت و البته با شربت خواب آور فراوان! ازراعیل تشکری کرد و یک نفس کوکا را سر کشید بعد از چند لحظه به خواب رفت؛آقای جیم با سرعت کاغذی که در دست ازراعیل بود را در اورد اسم خود را از اول لیست خط زد در اخر نوشت،ازراعیل بعد از دقایقی از خواب بیدار شد و تشکری کرد گفت:«دستت درد نکند هزار سال بود نخوابیده بودم اما حال بگو چه شده است؟»
-چی شده ازراعیل جان؟
+خداوند در خواب به من دستور داد به جای گرفتن جان تو لیست را از آخر به اول انجام دهم.
بله عزیزان ازراعیل تا لیست را نگاه کرد خشمگین شد و ناگهان تبدیل به فردی مانند گوست رایدر یا همان روح سوار گشت و با خشم گفت:«مرد نادان تهی مغز،من خوابم ندیدم اما خدا که میبیند!»
و ناگهان روح آقای جیم را از دهانش به بیرون کشید گفت:«حال مردک اینجا بنشین تا فرشته مامور از بهشت بیاید تا تورا تا زمان پیدا شدن جنازه ات و دفن ان یا تجزیه شدن کاملش در دنیای روحانی(حسن نه!)و معنوی راهنمایی کند.
ازراعیل پس گردنی به آقای جیم زد و رفت،آقای جیم ناراحت و غمگین به سمت اتاق خود رفت،در کشو را باز کرد و یک کاغذ ترحیم را درآورد و تاریخ مرگ را خط زد و تاریخ آنروز را نوشت،همانجا روی زمین نشست و در فکر فرو رفت؛ناگهان زنگ در خورد....
خب دیگه قسمت اول تموم شد،اگه داستان اشکال داشت به بزرگی خودتون ببخشین،حالا داستان قسمت اولشه و کم کم بهتر میشه.
امضاء:اسی که اسماعیل نیست!
the luper(همون امیر مهدی)