سلام سلام دوستان،قسمت سوم آقای جیم رو مینویسیم توی طولانی ترین شب سال!
فرشید لباسش رو عوض کرد و گفت:جناب جیم ما وقت زیاد داریم میشه هم برای گذر زمان و هم اینکه من از شر سوالات ذهنیم راجب به شما راحت بشم خاطراتتون رو تعریف کنین!
-بله چرا که نه هر چی که یادم بیاد،فقط مگه تو فرشته نیستی؟
+بله اما چه ربطی داره
-خب باید همه چیز رو بدونی!
+من فرشته ام استغفرالله خدا که نیستم!
-باش حالا از کجا بگم؟
+از هر جا که دوستدارین
جیم رو مبل نشست و پاش رو روی پاش انداخت:داستان از روزی شروع شد که به دنیا اومدم!خب منم مثل هر بچه دیگه معصوم زاده شدم اما کمی متفاوت،پدر آدم شریفی بود،توی دبیرستان معاون بود،آدم خوب و پاکدستی بود،مادرم هم همینطور از خانواده مذهبی و البته با وضع مالی خوب،من تو دوران دبستان بچه سر به زیر مودبی بودم،محبوب بین دوست آشنا،ما توی یه شهرستان کوچیک زندگی میکردیم که به صورت کلی از لحاظ فرهنگی و اقتصادی ضعیف بود مخصوصا به دلیل وجود مهاجرا از استانا دیگه و اونا با خودشون اعتیاد و فساد و فقر رو سوغاتی آوردن،زمانی که بچه های دیگه توی خاک گل بازی میکردن من مشغول کتاب خوندن و مطالعه بودم اونم نه فقط درسی بلکه از هر شاخه یه چیزی یاد میگرفتم طوری توی کلاس 4 فیزیک پایه رو تموم کرده بودم یا توی کلاس سوم تو مسابقات استانی اول شدم ولی بخاطر عدم همکاری مدرسه به مسابقات کشوری نرفتم،خب مدرسه سطح پایینی بود،سال پنجم اولین کتابم که یه کتاب داستان درباره یه روباه بود تو مسابقات کشوری دوم شد و چاپ شد که سال ها بعد متوجه شدم نفر اول داستانی بسیار ضعیف در حد انشاء دانش آموز کلاس اولی نوشته بوده،من اون سال تنها کسی بودم که توی شهرمون تیزهوشان قبول شد و چون شهرمون مدرسه تیزهوشان نداشت مجبور بودم هر روز صبح به شهر همسایه برم،خب همینطور طی کردم و توی المپیاد با اینکه سه سال زودتر ثبت نام کرده بودم و البته آزمایشی رتبه اول رو با درصد کامل به دست آوردم گرچه من حتی مقداری هم از تفریحاتم کم نکردم اما همیشه موفق بودم،تااینکه دوست دوران کودکیم یعنی ایمان باهام لج کرد و افتادیم سر دعوا! یه روز توی خیابون با بچه های سال بالایی که دوستاش بودن منو موقع برگشتن به خونه گرفتن و کتک زدن اونجا بود که برای اولین بار توی زندگیم دلم شکست،آخرین چیزی که دیدم سایه اونا بود که داشتن از من دور میشدن،و آروم بیهوش شدم،وقتی توی خونه یه غریبه بیدار شدم اولین چیزی که دیدم صورت مهربون یه پیرمرد بود بلند شدم و نشستم،پیرمرد با لهجه مازندرانی گفت:ریکا جان (پسر جان)تِ رِ چیشده؟
بلندشدم ونشستم پیر مرد بهم یه لیوان آب داد،با آب صورتمو شستم و کمی هم خوردم،پیرمرد لنگی رو که همراهش داشت بهم داد تا صورتمو خشک کنم تشکر کردم و بعد یه نگاهی به دردیوار انداختم،خونه داغون و قدیمی بود،پر از ترک،یه گوشه چوب ریخته بود و یه گوشه دیگه موتور کوچیکشو که با هاش نون خشک میخرید رو گذاشته بود،پیرمرد بعد از اینکه مطمئن شد حالم خوبه منو تا دم در همراهی کرد چند بارهم گفت که بزار برسونمت اما من تشکر کردم و گفتم خودم باید برم،برام بهتر،دم در خونه رسیدم دیدم پدرم داره با ماشین میاد پدرم تا من رو دید پیاده شد و توی گوشم زد،پدرم تا اونروز من رو نزده بود،دلم شکست،بهم گفتن کجا بودی منم گفتم پارک!پدر با عصبانیت نگام کرد و دستشو اورد بالا اما بعد پشیمون شد و رفت تو خونه،حیاط رو نگاه کردم دیدم پدرم از استرس و نگرانی و عصبانیت گوشیش رو به زمین کوبیده و شکسته،همونجا تصمیم گرفتم اولین انتقامم رو بگیرم.
فرشید که تا اون موقع با دقت به جیم خیره شده بود پلکی زد و گفت:به نظرم اول یه چیزی بخوریم بعد درمورد بقیه اش حرف میزنیم.
جیم هم که دستاشو مشت کرد بود با حرکت سر جواب مثبت داد و فرشید بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت.
اینم از این نمیخواستم زیاد جدی بشه اما شرمنده همین شد!
امضاء:اسی که اسماعیل نیست!
پ.ن:کامنت یادتون نره!
پ.ن2:مرسی که خوندین!
پ.ن3:اگه دوست داشتین لایک کنید!
پ.ن4:آقا شرمنده من امروز یعنی 4 دی دوباره داستان رو به پیشنهاد جناب دست انداز عزیز خوندم و دیدم غلط زیاد داشتم تصحیحش کردم.