ریسمانی بافته ایم از بایدها و نبایدها ودور خودمان پیچیده ایم. ریسمانی از آداب و رسوم، از درست ها و غلط ها، از خوب ها و زشت ها، از آنچه باید در خلوت خودمان بماند و آنچه می تواند عیان شود،از بپو شم ها و نپوشم ها، از مناسب ها و نامناسب ها، از بگویم ها و نگویم ها، از هزار و یک بله و نه ای که با آنها قضاوت کرده ایم و حال می ترسیم که قضاوتمان کنند.پیچیده ایم و هر چه در زندگی پیش تر رفته ایم محکم ترش کرده ایم. آن قدر محکم شده که دیگر به سختی می توانیم قدم از قدم برداریم. سرتا پایمان را و از آن مهمتر ذهنمان را سخت به هم گره زده ایم و برای کوچکترین تقلایی ناچاریم قیچی به دست بگیریم و گره ی کوری را از هم بدرانیم. در این بین، دیدن کسی که ریسمان شل تری دارد و آسوده تر قدم برمیدارد، ذهن گره ی کور خورده مان را آزار می دهد و به درد می آورد. دردی از جنس آمیخته ی قضاوت و حسرت، در می مانیم که ریسمان او نیاز به محکم شدن دارد یا مال ما باید شل تر شود؟ حتی اینجا هم درگیر باید ها و نبایدها و درست و غلط ها می شویم. که این ذهن درمانده تر از آن پرورش یافته است که از دوقطبی سیاه_سفید دوری کند و خاکستری بماند.