یک ظهر گرم وسط تابستون. قرار بود برای پیج اینستاگرام سایت تیکت یه پست متفاوت بذاریم و من باید ایده پردازیش میکردم. جنس پست آگاه سازی رویدادهای تفریحی بود و در عین حال باید کاربرهای زیادی رو جذب و درگیر می کرد. خلاصه باید میترکوندم. زمان زیادی هم نداشتم و طبق برنامه، پست باید تا دو ساعت دیگه آماده میشد. اونم دست تنها. نشستم به فکر کردن و پختن ایده. بعد از گذشت چندین دقیقه، هیچ اتفاقی نیوفتاد! گرما کلافه م کرده بود و مغزم تعطیل تعطیل شده بود. کلی سایت و صفحه اینستاگرام مختلف رو گشتم. بازم هیچ. تصمیم گرفتم ایده رو رها کنم و با کپشن شروع کنم. راجع به چی باید مینوشتم؟ اصن مگه چیزی پیدا کرده بودم یا موضوع خاصی داشتم؟ زمانی هم نداشتم و صدای تیک تیک عقربه های ساعتم توی گوشم میپیچید. تا به حال به چنین بن بست عجیبی نخورده بودم.
یه تصمیم اساسی گرفتم. که هر چی که تو مغزم هست رو بریزم دور، ذهنم رو از هر ایده و پیش فرضی خالی کنم و فقط با دانش پایه و ریشه ای برم جلو. شروع کردم به سرچ کردن ذهنم و بررسی هر چیزی که برای تولید محتوا نیازه. هدف معلوم بود، پرسونای مخاطبان هم معلوم بود، لحنم رو میدونستم و کلمات کلیدی رو هم بدون توجه به نوع پست نوشته بودم. ولی باز هم هیچ معجزه ای رخ نداد و طبیعی هم بود. چون مسیر رو اشتباهی رفته بودم.
تو اون گرما و شلوغیا یه دفعه یاد دایره طلایی افتادم. صدای سایمون سینک پیچید تو گوشم که:
مردم بابت کاری که انجام می دهید پول پرداخت نمی کنند بلکه بابت دلیل شما برای انجام آن کار پول می دهند. هدف ما در واقع همان دلیل و چرایی ماست.
Why? How? What?
یه حسی بهم گفت باید همین مسیرو ادامه بدی. پس اومدم از اول و مو به مو دایره طلایی رو بررسی و پیاده سازی کردم. باید یه "چرا" برای خودم پیدا می کردم. چرا دارم این کار رو انجام میدم؟ به جوابی فراتر از لایک و کامنت و … نیاز داشتم.
شروع کردم:
خب ما یکی از مراجع فروش اینترنتی بلیط تئاتر، کنسرت و رویدادهای تفریحی هستیم. هدفمون اینه که مردم خیلی راحت بتونن اوقات فراغتشون رو پر کنن و دغدغه ای برای تهیه بلیطش نداشته باشن. پس این دلیل وجود ماست.
ادامه دادم:
برای رسیدن به این چرایی، کاربر باید از بودن با ما حس خوبی داشته باشه و احساس دوستی و نزدیکی کنه باهامون. این پست هم که قراره برای بخش تفریحی بره پس باید جنبه تفریح و فان داشته باشه، همراه با المان های جذاب که کاربر رو به سمت خودش بکشونه. از طرفی ما همیشه یک لحن تقریبا رسمی داشتیم. با خودم فکر کردم شاید بهترین زمان برای شکستن این تابو باشه و ریسکش رو پذیرفتم. اینجا بود که به "چگونه" هم خود به خود جواب داده شد.احساس کردم هوا داره بهتر میشه و زمان متوقف شده برام.
پس "چی" خوبه؟
چیزی که یه ویدیوی ساده یا یه تصویر با کپشن به تنهایی نمیتونستن جواب منو بدن.
چشمامو بستم و با تمام وجود فکر کردم. چه چیزی میتونست هم برای کاربر جذاب باشه و هم درگیرش کنه؟ از طرفی هم حس دوستی و خودمونی بودن داشته باشه؟ یکدفعه بی اختیار داد زدم: مسابقهههههههههههه. طراحی یک مسابقه خوب، بهترین راه رهایی من از این چالش بزرگ بود.
بیشتر فکر کردم: هدف ما از این پست درگیر کردن کاربر با پیج در قدم اول و جذب فالور در قدم بعدیه. راستش شخصا دوست داشتم این پست موشن داشته باشه و تصویر ثابت نباشه. چون کلا پست هایی که حرکت دارن (مثل ویدیو) همیشه جذاب ترن. بعد از چند دقیقه چرخیدن تو اینستاگرام و کمک گرفتن از حافظه م، ساز و کار یه مسابقه رو چیدم و شد مسابقه اسکرین شات .
تو این مسابقه یه گیف شامل 8 عکس از مجموعه های تفریحی طراحی شد که چند تا پوچ هم داشت و عکسا سریع عوض میشدن. شرکت کننده ها برای شرکت در این مسابقه باید از این گیف اسکرین شات می گرفتن و برای ما دایرکت می کردن. ازشون خواهش کردیم که حداقل سه تا از دوستانشون رو هم منشن کنن که از این مسابقه با خبر بشن. اینطوری چند تارگت رو با هم کاور کردیم.
آخرش هم قرعه کشی می کردیم و از بین شرکت کننده ها به سه نفر جایزه میدادیم. جایزه ش برای هر برنده، دو بلیط از همون وسیله ای بود که تو اسکرین شاتش وجود داشت. ضمنا نام برنده حتما باید در لیست فالورهامون می بود.
حدس بزنید نتیجه چی شد؟
اون پست رکورد بیشترین ویوی ویدیوهای پیج رو زد. پست اسکرین شات در بین هزاران عکس و ویدیو تئاتر و کنسرت حدود 17k ویو گرفت و reach پست عددی بیشتر از کل فالورهای پیج بود. اون روز گرم و پر از کلافگی، تبدیل به یکی از قشنگترین تجربه ها و روزهای کاری من شد.
در این اتفاقات به من اثبات شد که اگر ریشه و هدف واقعیمون رو ندونیم قطعا به بیراهه میریم و گم میشیم، مثل من... .