mina salehi
mina salehi
خواندن ۵ دقیقه·۱۵ روز پیش

سفر در زمان با پیمان: زندگی آینده را همین امروز تجربه کنید!

سامان با سری سنگین از دغدغه‌های روزمره روی مبل کهنه کناره پنجره خانه‌اش لم داده بود. نور کم‌رنگ چراغ مطالعه، کاغذهای روی میز را روشن کرده بود: قبض برق، آب، گاز، وام مسکن... همه مثل لشکری بی‌رحم به او خیره شده بودند. سرش را میان دستانش گرفت و آهی کشید. زندگی انگار برای او فقط یک چرخه بی‌پایان از دویدن و نرسیدن شده بود.

آن شب باران می‌بارید. صدای ریزش قطرات آب روی شیشه‌ها، ریتمی آرام اما سنگین داشت؛ مثل قلب سامان. که ناگهان صدایی از در خانه بلند شد، افکار سامان برای لحظه‌ای متوقف شد. با تردید به سمت در رفت. ساعت نزدیک نیمه‌شب بود. چه کسی می‌توانست این وقت شب باشد؟

در را که باز کرد، مردی قدبلند با لباسی عجیب روبه‌رویش ایستاده بود. چهره‌ای آرام با خطوطی ظریف که حس عجیبی از اعتماد را القا می‌کرد.

مرد با صدایی نرم و آشنا نام او را صدا زد. «سامان؟»

سامان عقب رفت، اما چیزی برای از دست دادن نداشت از بستن در منصرف شد و آرام لب زد. «شما کی هستید؟ از کجا اسم من رو می‌دونید؟»

مرد لبخندی زد و گفت: «اسم من پیمانه. اومدم بهت نشون بدم که چطور می‌تونی همه این استرس‌ها رو پشت سرت بذاری. اما برای این کار باید با من سفر کنی. آماده‌ای؟»

سامان گیج شده بود، اما حس کنجکاوی و شاید کمی ناامیدی از زندگی‌اش، او را وادار کرد تا بگوید: «باشه... ولی چطوری؟»

پیمان لبخند زد، دستش را دراز کرد و وسیله‌ای شبیه ساعت مچی را به دست سامان بست. پیش از آنکه سامان بتواند واکنشی نشان دهد، نور آبی ملایمی از دستگاه ساطع شد. وسایل اتاق ناگهان به پرواز درآمد و سامان احساس کرد زمین از زیر پایش کشیده می‌شود. در چشم برهم‌زدنی، خود را در مکانی کاملاً متفاوت یافت.

سفر به گذشته

سامان به اطراف نگاه کرد. او در خانه‌ای قدیمی با دیوارهایی رنگ‌رفته ایستاده بود. بوی غذاهای ساده و صدای رادیو از دور شنیده می‌شد. زنی با چادر گلدار، پشت میز کوچکی نشسته بود و اسکناس‌ها را با دقت می‌شمرد. این صحنه برای او آشنا بود.

پسرکی کوچک از کنار زن رد شد و گفت: «مامان، چرا بابا همیشه میگه قبضا عذاب زندگی‌ان؟»

زن سرش را بلند کرد و با خنده‌ای تلخ گفت: «چون بابات هیچ وقت یادش نمی‌مونه قبضا رو به موقع ببره پرداخت کنه. همین فردا صبح باید بریم اداره برق، وگرنه فردا برق‌مون قطع می‌شه.»

سامان احساس کرد ضربان قلبش تندتر شده. این صدای مادرش بود! خودش را می‌دید که آن روزها کودک خردسالی بود، نشسته کنار رادیو و با اسباب‌بازی‌هایش بازی می‌کرد.

سامان گیج و وحشت‌زده به اطراف نگاه کرد. «پیمان! اینجا کجاست؟ چرا من اینجام؟»

پیمان که کنار او ظاهر شده بود، آرام پاسخ داد: «این گذشته توئه، سامان. جایی که استرس‌های زندگی رو برای اولین بار از چشم خانواده‌ات دیدی. استرس همیشه همراه انسان بوده. ولی بذار یه جای دیگه رو بهت نشون بدم.»

پیمان دوباره دستگاه را فعال کرد. نور آبی روشنی همه‌جا را فرا گرفت و سامان حس کرد که به هوا کشیده می‌شود.

سفر به آینده

چشم که باز کرد، سامان در آپارتمانی شیک اما بی‌روح ایستاده بود. دیوارهای سفید و تمیز، اما خانه خالی از حس زندگی بود. روی میز وسط اتاق، انبوهی از اخطارهای بانکی و قبض‌های جریمه‌شده تلنبار شده بودند. صدای خفه‌ای از آشپزخانه آمد. او به سمت صدا رفت و آینده خودش را دید؛ مردی تکیده با موهای سفید و چهره‌ای که خستگی در آن موج می‌زد.

سامانِ آینده، روی صندلی آشپزخانه نشسته بود و به قبضی در دستش خیره شده بود. زیر لب گفت: «چرا هیچ وقت نمی‌تونم این کار رو درست مدیریت کنم؟»

سامانِ حال با ناباوری گفت: «این منم؟ چرا من اینقدر خسته و... تنها شدم؟»

پیمان که کنار او ایستاده بود، گفت: «این تصویر آینده توعه، اگه به همین مسیر ادامه بدی. هیچ تغییری نمی‌کنی، هیچ کاری نمی‌کنی. اما هنوز امید هست، سامان. من نیومدم فقط این‌ها رو نشونت بدم. راه‌حلی هم هست.»

بعد از تمام شدن حرف‌هایش ناگهان دوباره پیمان دستگاه را از جیب‌ درآورد، اما اینبار دیگه سامان به این کار عادت کرده، منتظر سفر جدیدی برای پیدا کردن راه‌حل بود.

بازگشت به حال و انتخاب مسیر

سامان دوباره چشم‌هایش را باز کرد، اینبار در خانه خودش و زمان حال بود، درست در همان نقطه‌ای که با پیمان آشنا شد. صدای باران هنوز از پشت پنجره می‌آمد. پیمان روبه‌رویش ایستاده بود و با لبخندی مطمئن گفت: «می‌دونی سامان، مشکل تو فقط فراموش کردن نیست. مشکل اینه که تو به خودت سخت می‌گیری. ولی نیازی نیست همه کار‌هارو خودت انجام بدی. من اینجام تا کمکت کنم. "پرداخت مستقیم پیمان" راهیه که دیگه این استرس رو تجربه نکنی.»

سامان با تردید به تلفن همراهش نگاه کرد. پیمان نرم‌افزاری روی گوشی‌اش نصب کرد و قدم به قدم نحوه اتصال حساب‌هایش را به او توضیح داد. همه‌چیز خیلی ساده به نظر می‌رسید. یک ماه بعد، قبض‌ها به موقع و بدون هیچ تلاشی از طرف اون برنامه پرداخت شده بودند. اسم اون برنامه پیمان بود!

پیمان، ناجی گمنام

چند هفته بعد، سامان باز هم روی همان مبل لم داده بود، اما این بار در حال تماشای فیلم موردعلاقه‌اش بود. دیگر خبری از استرس قبض‌ها نبود. انگار زندگی رنگ دیگری گرفته بود. به یاد پیمان افتاد. شاید او فقط یک مرد عجیب نبود، بلکه ناجی گمنامی بود که زندگی‌اش را متحول کرده بود.

سامان لبخندی زد و زیر لب گفت: «پیمان فقط یه اپلیکیشن نیست، اون یه دوست قدیمی بود که اومد و به دادم رسید.»

پایان. ( #پرداخت_مستقیم_پیمان )

پیمانپرداخت مستقیمپرداخت_مستقیم_پیمان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید