هادی بزمی
هادی بزمی
خواندن ۲ دقیقه·۳ ماه پیش

پاشو پاشو دیرت شد!

هادی! هــــــــــــــــــــادـــــــــــــــــی! یه لگد آروم، تکون تکون

بوی نون تازه گرم شده روی گاز فضا رو گرفته

از پشت پنجره کاکل خورشید پیداس

تلویزیون داره ازین برنامه صبح گاهیا پخش میکنه، هنوز شیش و نیم نشده، چون شیش و نیم تام و جری پخش میکنه، تنها قسمت خوب این ماجرای تکراری!

پروژه ی هادی انجام شد الان نوبت پروژه ی علیه. ولی علی قدر قدرته به این راحتیا وا نمیده

عقربه های ساعت با کمک ریاضی داره نشون میده که که همین الانم را بیافتیم دیگه نمیرسم به مراسم صبح گاه پادگان، چیز ... دبستان.

حاج علی که سنگر رو سفت نگه داشته بود دیگه طرفای هفت و نیم بند رو به باد میده و پا میشه چاییشو بزنه به بدن.

خب برای من قابل درکه، پدرجان دفتر دار مدرسه هست و ساعت کاریش 9 شروع میشه، من دانش آموز همون مدرسم و قاعدتا باید تا 8 سر کلاس باشم، حالا حد وسط میگیریم میگیم 8ونیم که همه راضی باشن.

ولی همه راضی نیستن:D

حاج خانوم مادر که کلا چشم دیدن خواب مارو نداشت و دوست داشت یه ساعتی که میشه اضافه خوابید رو نخوابم تا شاید بابا زودتر بلند شه و این امید واهی 5 سال دبستان صبح منو به بی دلیل ترین روش منظم کرده بود.

و آقای عظیمی هم که ناظم و رفیق جینگ حاج علیه هم ناراحته از دست من:( چون زود نمیام :( از دولت آباد شهر ری تا میدون خراسون (دو تا خط اتوبوس در نظر بگیر، سال 77).

قشنگیش اینجا بود که با حاج علی سلام و خوش و بش میکرد و همونجا من تنبیه میشدم به علت تاخیر:D.

خب منم بچه سختی بودم تیکه مینداختم بش که آره دیگه تقصیر منه مشخصا

این جور مواقه باید تو آفتاب وای میسادم یه نیم ساعت اضافه، چون چه تنبیهی برای تاخیر بهتر از تاخیر بیشتر؟

خلاصه این فرآیند منطقی! در من دوسه تا چیز رو نهادینه کرد

یک اینکه قدر خواب رو بدونم

دو جزا و مجازات تناسب داشته باشن

و سه اینکه ترجیحاتم رو تو زندگی به کسی تعمیم ندم


حواسمون باشه، خیلی وقتا ما هم جزئی ازین زنجیره ی بی منطقی هستیم که دنیای بچه ها رو میسازه.

اون بچه هه هم 25 سال بعد تو ویرگول غر غر می کنه


مرسی خوندین، بوس بهتون 3>

دانش آموزبچه هاصبحپدرمادر
همبازی لغات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید