اگر آدمی رو برای مدتِ کوتاهی بندازن توی زندان بدونِ اینکه بگن چه مدت و برای چی، و هیچیک از سوالاتش رو هم جواب ندن، قطعاً بسیار سختتر از اینه که با جرمی مشخص محکوم به حبسِ ابدش کنند. اینکه سوالای آدم بیجواب بمونه و تنها جوابی که میگیره سکوت باشه، حقیقتاً دیوونهکنندهست. حتّی میشه به عنوان روشهای شکنجۀ روانی هم ازش استفاده کرد. اما میدونی قسمتِ غمانگیزِ ماجرا چیه؟ غمانگیزتر از اون شکنجهها یعنی. اینه که ذهنِ آدم ـ که همیشۀ خدا دنبالِ راهی برای رهایی از درد و رنج میگرده ـ بعد از تلاشهای بیفایدهش میبینه تنها یه راه براش باقی مونده، راهی که اون رو به آرامش برسونه و به زندگی برش گردونه، اینکه با بیاهمیت کردنِ همه چیز، اون نیازِ عذابدهندهای که دنبالِ جواب میگرده رو هم از بین ببره و بتونه «سکوت» رو براش قابلِ تحمل کنه، و تنهایی رو هم. و خب، وقتی که تمامِ این زندگی و آدماش وهم و خیال باشه، دیگه راهی نداری جز پذیرفتنِ تنهایی و سکوت. پس اگه دیدی کسی که چنین شکنجههایی رو تحمل میکنه و درونش از درد مچاله شده، در میاد میگه مرگ و زندگی دیگه براش هیچ اهمیتی نداره، دروغ نمیگه. خوشی هم نزده زیر دلش که باعثِ گفتنِ چنین حرفی شده باشه. اون ناگزیر بوده از تبدیل شدن به چنین کسی؛ کسی که انگار بخشی از جنبههای انسانیش مرده. و تبعاً یه روزی میرسه که حنای کسی که اون رو شکنجه میکرده دیگه براش رنگی نداره؛ حالا اون شخص چه یه آدمِ معمولی باشه چه یه فردِ خاص و چه موجودی فراتر از اون. البته نمیشه نادیده گرفت که آدمها با تمامِ اشتراکات و شباهتهاشون، تفاوتهایی هم دارند. برخیشون میتونن رنج و دردِ بیشتری رو تحمل کنند، ولی برخی انگار ظرفیتهاشون کمتر از سطحِ معموله ـ اون سطحی که میشه یه زندگیِ معمولی رو با رنج و غمهای معمولی تحمل کرد. و اینکه آیا درسته آدمهارو به خاطر توانایی و ظرفیتهای ذاتیشون قضاوت کرد؟ به نظرِ من که کارِ درستی نیست ـ و این موضوعیه که خیلی وقتها نادیده گرفته میشه. و میدونی یکی از بدترین نوعِ نمودِ چنین شکنجهای چی میتونه باشه؟ روابطِ عاطفییی که مدام یکی از طرفین در اون احساسِ تنفر و امیدِ زیادی رو تجربه میکنه. طوری که نه رنجهاش تموم میشه، و نه اونقدر بیمهری میبینه که بتونه از همه چی دل بکنه و خودش رو از رنج کشیدن خلاص کنه. این داستان رو حالا میشه بینِ آدم و زندگی، یا آدم و خدا هم متصور شد. یه اصطلاحی هست که میگه آدم یه روزه پیر میشه، و انگاری که حقیقته؛ آدم یه روزه پیر میشه، و یا حتّی خیلی زود میمیره. که البته، فقط یه عشق و علاقۀ بیپایان میتونه یه آدمِ پیرشده رو جوون کنه و یه مرده رو زنده. حالا این علاقه میتونه زمینی باشه یا آسمانی. به کسی باشه یا به چیزی. فرقی هم نداره. مهم اون جنونیه که انگیزۀ بیپایانی برای زندگی به آدم میده.
پینوشت: آن سطر اول قرار نبود این مقدار ادامه پیدا کند ـ بخصوص که محاورهای نوشته شد. حالا که میبینم، این حرفها مرا یاد گفتهای از شوپنهاور میاندازد. شوپنهاور معتقد است که انسان اسیر در چرخۀ «اراده»، همیشه بدبخت و رنجور است. و برای رهایی از این رنج، دو راهحل وجود دارد. راهحل موقت، هنر. و راه حل دائم، یک جنبۀ آن اخلاق و جنبۀ دیگر آن زهد است. اگر هم مایلید بیشتر راجع به آن چرخۀ اراده بدانید و اینحرفها، به اینجا سر بزنید.
پینوشت دو: معمولاً نوشتههایم را در وبلاگم مینویسم. این نوشته هم مال همین چند روز پیش است. گفتم اینجا هم پستش کنم بلکه شما هم از این به بعد مخاطب نوشتههای وبلاگیام شوید. (و به افق خیره میشود.)