هیچ. وقتی که بگوییم هیچ چیزی قرار نیست که بگوییم، شاید راحتتر بشود حرفها را زد. لااقل دیگر توقعی نداری که حرفی بزنی یا حرفت به جای خاصی برسد. لااقل میدانی که آن لحظه، قرار است زیادی مفت بگویی. بله، این همان دردیست که بسیاری به آن مبتلائیم: مفتگویی. البته شاید درونگرایان کمتر به این مرض دچار شوند؛ چرا که کم میگویند، یا اصلاً نمیگویند. بله، درونگرایان در این یک قلم، محافظهکاریِ قابل توجهی دارند.
هر شخصی حداقل چندباری تجربه کرده است که این زبان چند سانتی چگونه قادر است که صاحب خود را در چاههای عمیق پشیمانی بیندازد؛ فقط با چند کلمهی نابهجا. کلماتی که یکهو به تقلّا میافتند و مانند ماهیهای سرخی که اجلشان رسیده است، خوشان را از تُنگ آب بیرون میاندازند. آن گاه است که میفهمند چه اشتباهی کردهاند. بله. حتی بدتر از آن ماهیها. وقتی که بیرون پریدند، دیگر هرچقدر هم که جمعشان کنی و دوباره درون تنگ بیندازی، نمیشود که نمیشود. چه بد است این مفتگویی. بیا کمی کمتر تسلیم وسوسهی این حرفهای مفت و نابهجا بشویم. حقیقتش امروز میخواستم حین صحبت با آشنایی، چندتا از این حرفهای مفت حوالهاش کنم. البته همهشان را نگفتم، یکی دوتاییشان از دهانم بیرون پریدند و در دم حرام شدند. خدا را شکر که بیشتر نبود. الحمدلله.
چه خوب است قبل از اینکه شروع به بیرون پراندن کلمات از دهانِ مبارک کنیم، کمی رویش فکر کنیم که چه میگوییم و قرار است گفتههایمان به کجا ختم شود. در ابتدا سخت است، شاید اصلاً حرفی برای گفتن نداشته باشیم. اگر که چنین بود، یک چیزی را حتماً باید امتحان کرد: مطالعه. بله، ده بشنو، یک بگو. خوبیاش این است که ذهن زود به همه چیز عادت میکند؛ بیا به همین گزیدهگویی عادتش دهیم.