??
تازگیا داشتم متوجه یه سری نگاهایی میشدم.
دوستات بودن و تازه شناخته بودمشون!
چهار نفر که با تو میشدن پنج !
حساب تو از بقیه جدا بود ... چون اصلا نگاهمم نمی کردی ! ولی دوستات چرا!
گاهی پچ پچ هم بود، ولی محالِ ممکن بود که با من باشن ، عمرا ینی!
حالا اونا رو ولش کن! خودت !گفتم که ... اصلا نگاهمم نمی کردی . نمی دونم چرا قلبم تو فشار بود. نمی دونم چرا با دیدن اخمات ..... آه ... بگذریم!
تو چه می فهمی حال و روز دختری رو که قلبش ، قبل از اومدنت فریاد می زد و بهم خبرشو می داد!
خودمم متعجب بودم که قلبم چطور می فهمه ؟!؟!
به ولله قسم ! هر وقت قلبم اونطورِ خاص می شد، کافی بود دور و برم رو نگاه کنم ، یا چند دقه صبر کنم ، تا تو رو ببینم !
تو چه می فهمی حال و روز دختری که که بعد دیدنت ، همه ی بدنش آرووووم می شد ! انگار که مورفین بهش زده باشن !
تو چه می فهمی حال و روز دختری رو که بعد رد شدنت ، پاهاش شروع می کرد به لرزیدن و بدنش ، به خاطر عوارض اون مورفین سست می شد ! و دیگه نای سر پا ایستادن نداشت ... و مجبور بود یه گوشه خلوت پیدا کنه و بشینه !
چی ؟!
آره خلوت ، چرا ؟!
دارم میگم که!
چون یکی از عوارض همون آرامبخش ، بغض بود ! می نشست یه گوشه ی " خلوت " و صبر می کرد تا پاهاش آروم شن ! پاها که به خودشون می اومد ، حالا باید اشکای درمونده اش رو پاک می کرد!
اینجا رو نمی گذرم ، باید بگم !
و باز ، تو چه می فهمی حال و روز دختری رو که با یه نگاه کردن ساده ات ، هفته ها باعث پرواز روحش می شدی!
قبل خواب ، جای قصه های هزار و یک شب ، هزار و یک بار نگاهت رو تو خیالش بازسازی می کرد و مست و سرخوش بود!
تو چه می فهمی حال و روز دختری رو که ساعتها می ایستاد ، تا یه دقه بیای و رد شی ...
میدونی ؟! از اخمت دیگه می ترسید! همیشه قایم میشد! باور کنی یا نه ، هر وقت می خواست پا جایی بذاره ، از ترس اینکه نکنه با تو روبه رو بشه ، نفسش بند می اومد !
پس قایم میشد ، تا تو نبینیش !
ولی دل وامونده ی خودش طاقت نمی آورد که نبینتت !
همیشه یه جای مخفی داشت که نگات کنه ! رد شدنت رو ببینه !
ولی تو اون رد شدن رو هم ازش دریغ می کردی ...
حالا تو بگو!
باز باید بگذره؟!
#هاوین_نوشت
??