ویرگول
ورودثبت نام
فاطمه امیری
فاطمه امیری
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

بزرگ شدن یعنی از دست دادن

تا سنّ هفده سالگی معنی از دست دادن، مرگ را نمی‌دانستم.

تا اینکه لحظات خداحافظی همیشگی پدربزرگ صبور و آرامم را تجربه کردم.

هنوز درک درستی از این قضیه نداشتم و هشیار نبودم که از دست دادن به این جا ختم نمی‌شود. زمانی که بعد از مدت‌ها پدرم را ناگهانی از دست دادم، کم‌کم جاهای خالی داشت احساس می‌شد.

سومین روز از فوت پدرم یک نفر بهم گفت: «آدم‌ها بزرگ می‌شوند، عزیزانشان را از دست دهند. بزرگ شدن یعنی از دست دادن.»

من حال روحی خوبی نداشتم. همچنین چند ماه بعد عزیز دیگری را از دست دادیم. و من از این قضیه بزرگ شدن لحظه‌ای خودم حالم داشت بهم می‌خورد.

به قول اخوان ثالث:

«چه وحشتناک،

نمی‌آید مرا باور

و من با این شبیخون‌های شوم و بی‌شرمانه‌ای که دارد مرگ

بدم می‌آید از این زندگی دیگر

چه بی‌رحمند صیادان مرگ، ای داد!»

بزرگ شدن با از دست دادن، یعنی تو تغییر می‌کنی، و این یعنی دنیا در حال تغییر است.

من دیگر آن آدم سابق نشدم، آن آدم مغرور نیستم، آن آدم باانگیزه بالا هم نیستم. دنیا را راحت می‌بینم. من عوض شدم. آرزوها و خواسته‌های من خیلی کوچک شده‌.

به یاد دارم، برادرم پسر بسیار شاد و باانگیزه‌ای بود. و همیشه دوران دبیرستان خود را بهترین دوران زندگی خود می‌داند. دوستان باحال، تجربه‌های خوب و...

بعدها که وارد دانشگاه شدند و از هم دور شدند، به نوعی همدیگر را از دست دادند. به اجبار این دنیا روابط کم شد.

دو، سه سال بعد در فاصله‌ی کوتاهی از آن جمع دوستانه، برادرم پدرش، یکی برادرش، یکی نامزد‌ خود را از دست داد. این بچه‌ها دیگر آدم سابق نبودند. تازه داشتند معنی از دست دادن‌ را حس می‌کردند.

آن‌ها خیلی عوض شدند...

آن‌ها خیلی زود بزرگ شدند...






بزرگ شدناز دست دادنمرگنوشتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید