چند روزی که کتاب عادت اتمی تمام کردم، هر چیزی را از زاویه نشانه و سرنخ میبینم.
چند روزی است سرنخهای پاییز خودش را نشان میدهد.
چند روزی است، ضربات باران کوک و ناکوک نواخته میشود. از آن بارانهایی که باید به زیر آن سر بلند کنی و حرف بزنی، داد بزنی...
پاییز سرنخهایی از گذشته، از روزهایی با صدها خاطره را یادآوری میکند.
در میانه صف ایستادم. اولین بار است، که به مدرسه شلوغی آمدهام. فقط کلاس سومیها، دو کلاس دارند، دو صف دارند. (الان برایم عجیب نیست چون سالها بعد مدرسهای بودم که، یک سال یکی از پایهها را کلاً نداشت. البته غیرانتفاعی بود.)
محیط برایم غریبه است. حیاط مدرسه مثل مدرسه قبلی بزرگ است. اما آنجا خلوتتر بود.
شلوغی این مدرسه مرا جذب کرده. نگاهم به بقیه بچهها بود که چکار میکنند.
بالاخره با مراسم صبحگاهی از ما استقبال کرده و به سمت سالن مدرسه میرویم.
سالن مربعی شکل، که سه کلاس در یک طرف و سه کلاس دیگر در مقابل آنها قرار دارد.
پشت سر بچهها به کلاس وارد میشویم، من با ورود به کلاس مکث کرده، تا نگاهی به اطراف کنم. در فکر فرورفته و عجلهای برای نشستن ندارم.
ناگهان از پشت سرم دستی، دستانم را گرفته و مرا با خود به سمت نیمکت اول وسط کلاس میبرد. من نمیدانم چرا با او همراه شدم...
دختری سفید رو با چشمان سیاه، موهای سیاه و صاف از مقنعه سفید او پیداست و مثل خودم لاغر بود...
- من مینا هستم... فکر کنم مثل من اولین بار است که به این مدرسه آمدی... اسم تو چیست؟