راه رفتنش کند شده بود
لک های قهوه ای بر صورت صافش نشسته بود
صورت گردش به تکیدگی میزد
و دستان باریک و لطیفش به سردی
صدایش اما همچون گذشته گرم بود و پر مهر
چطوری دخترم؟
زیباترین آوایی که میشد از این تجسم خاطرات کودکی شنید
کسی را یارای جنگ با جاذبه نیست
اشکها فرو میریزند
و بغض راه نفس را میبندد
بوی مرگ می آید