فاطمه دا
فاطمه دا
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

این یک اعتراف مادرانه است!


با صدای گریه‌­ی نوزاد دو ماهه­‌ام از خواب بیدار می­‌شوم، نگاهش می­‌کنم، رویم را برمی­گردانم، بدون حرف و کلامی پستونک را در دهانش می‌­گذارم و اتوماتیک وار، گویی که کسی از قبل کوکم کرده باشد به سمت دستگاه قهوه ساز می‌روم.

به زحمت لیوان تمیزی از کابینت بالایی که مخصوص سرویس چینی جهیزیه‌ام که فقط یک بار با ترس و لرز استفاده کرده‌ام است، پیدا میکنم. نگاهی به کوه ظرف های کثیف می اندازم و رویم را برمیگردانم، به تمام لحظاتی فکر میکنم که در دو ماه گذشته رویم را از مشکلات برگردانده‌ام.

صدای بلند و ناگهانی قهوه ساز مرا از افکارم بیرون می‌کشد، تمام عضلاتم سست و خسته است ولی حواسم را جمع می کنم که فنجان گرانبهای به درد نخورم را نشکنم، انگار که تازه یادم افتاده باشد، ناخودآگاه، زیر پنجره را نگاه می کنم، بقایای شیشه شیر شکسته دیگر آنجا نیست، خودم را نفرین می‌کنم، کدام مادر ناشی­‌ای برای بچه‌اش شیشه شیر شیشه ­ای می خرد! "اسمش روشه دیگه شیشه شیر از کجا باید می دونستم پلاستیکیش هم هست" خوشحالم که سمیرا اینجا نیست که این حرف ها را بشنود، او بهترین مادری است که تا به حال دیده‌ام.

قهوه را برمی‌دارم می‌روم سمت میز ناهارخوری، آنقدر آرام و بی سر و صدا که آن نوزاد شصت سانتی صدایم را نشنود، "چطوری سمیرا از لحظه ای که هانارو دادن بغلش، عاشقش شده بود؟!" برای گفتن این کلمات از خودم متنفر می‌شوم، خوشحال‌ترم که مادرم، خاله‌هایم و عمه­‌ام اینجا نیستند وگرنه چه فکری راجع به من می‌کردند! حتما می‌گفتند که بی‌عاطفه و سنگدل و نامهربانم و شایسته­‌ی مادری نیستم و اگر ناشکر باشم خدا نعمتش را از من خواهد گرفت. همه­‌ی مادرها به طور غریزی از لحظه­‌ی تولد فرزندشان آماده‌­ی جان‌نثاری هستند، می‌گویم: من هم همینطور! انگار که بلند گفته‌ام، صدای گریه دوباره بلند می‌شود. آرزو می‌کردم کاش شخصی بود می‌­آمد و به این بچه شیر می‌داد ولی انگار که به صورت قراردادی از ازل این وظیفه‌­ی مادران بوده و ظاهرا تمام مادران عالم عاشق این کار هستند.

همان اندک شیری که داشتم را با بغض فرو خورده­‌ام به او خوراندم و بعد از گذاشتنش توی ننوی کنار تخت پستانک را به زور به دهانش دادم و گوشی به دست، لحاف را کشیدم روی سرم، بی توجه به سردرد ناشی از فشار پایین و بی توجه به گرسنگی، اینستاگرام را باز می‌کنم، دنبال پیج سمیرا می‌گردم، تمام عکس های مادر دختری‌اش را از اول نکاه میکنم، "چطوری از همون روزای اول انقدر شاده و میخنده!" خودم را نفرین می‌کنم، برای هزارمین بار در این 65 روز، "اونی که عجیبه اون نیست تویی بدبخت" تمام مادران دنیا بی نقص هستند، قوی، شاد و با یک لبخند همیشگی. به عکس شانزدهم رسیده‌ام غرق در چشمان عاشق سمیرا و نگاه معصوم دخترش هستم که پیامی بالای صفحه می‌­آید. دو ماه است که گوشی‌ام نه صدایی دارد نه ویبره­‌ای، از شدت ضعف چشمانم دودو میزند اسم را درست نمی‌توانم ببینم، پیام را باز میکنم: " سلام مامانِ تازه خوبی عزیزم؟ حال نینیمون چطوره؟ خواب نیستین زنگ بزنم؟" سمیراست باورم نمی‌شود، حوصله­‌اش را ندارم، لابد می‌خواهد توصیه‌های عکس‌های دو ماهگی کند یا طریقه‌­ی صحیح خواندن لالایی شاد در حمامِ شیر را به من یاد دهد...به تمام کتاب های تربیت کودکی که در دوران بارداری‌­اش استوری می‌کرد فکر می‌کنم، لابد از نکات کلیدی ارتباط گیری صحیح با نوزاد جیغ جیغو خواهد گفت.

گوشی را پرت می‌کنم، گرسنه و کلافه­‌ام ولی جرات نمی‌کنم از زیر لحاف دربیایم.

نیاز دارم با کسی حرف بزنم، از احساساتشان بپرسم، نیازی به پرسیدن نیست، تمام مادرهای عالم عاشق بچه هایشان هستند، از همان روز اول...

دوباره گوشی را برمی‌دارم، اینستاگرام را باز می‌کنم، هنوز روی عکس آتلیه‌­ای سمیرا و دخترش مانده، فکر آن پیام از ذهنم خارج نمی‌شود، صفحه­‌ی اکسپلور را زیر و رو می‌کنم، فیلم های غذا صدای شکمم را درمی‌آورد، با احتیاط از تخت بلند می‌شوم در مسیر آشپزخانه به سمیرا فکر می‌کنم، لابد الان بوی قرمه سبزی و پلو زعفرانی اش کل محله را برداشته و سوپ مخصوص کودک یک و نیم ساله­‌اش با آب قلم مشغول غل خوردن است. چشمانم را می‌بندم خودم را می‌اندازم روی مبل و بدون فکر کردن شماره‌­اش را می‌گیرم بوق دوم نخورده جواب می‌دهد "سلااام چطووووری رفیق قدیمی، مامان کوچولوی خودم؟" توی ذهنم به حجم شادی صدایش لعنت می‌فرستم و جواب می‌دهم "سلام سمیرا جان خوبی شما؟ دخترت خوبه؟"

دوست دارم بپرسم آیا او هم از این تجربه‌­ی جدید ترسیده؟ آیا تردید وجودش را فراگرفته؟ آیا شده برای لحظاتی یادش برود که زندگی­‌اش متحول شده؟

معلوم است که نه، تمام مادران عالم بی نقص هستند. جز من...

ده دقیقه‌ای هست که از ترک‌های پوست و پوزیشن شیردهی صحبت می‌کنیم، ولی کاش کسی بود که جواب سوالاتم را می‌داد...

بیست دقیقه گذشته و حتی دیگر نمی‌شنوم چه می‌گوید، گویی گنگی و خسته بودن صدایم را شنیده، می‌گوید: "می‌دونی چیه آدم تا یه مدت بعد از زایمان باورش نمی‌شه که دیگه این بچه‌ی کوچولو برا توئه و مسئولیتش با توئه"...

هجوم خون در صورتم را حس میکنم، "واقعا؟"

"وا یعنی چی واقعا! من که تا چند ماه گیج بودم و به خاطر فشار عصبی‌ای که اون مدت داشتم حسابی درگیر افسردگی بعد از زایمان بودم".

افسردگی بعد از زایمان دیگر چه کوفتی است! سمیرا چرا این حرف های بی معنی را می‌زند! نکند مادرم ازش درخواست کمک کرده و گفته است که من دیوانه شده ام!

"گوشت با منه؟"

معلوم است که گوشم با او نیست! ولی دوست دارم ادامه دهد، " آره آره"

بعد از یک سخنرانی چند دقیقه‌­ای در باب افسردگی بعد از زایمان و طبیعی بودن این امر و برشمردن علایم و دلایل و آمار اتفاق افتادنش، لحن صدایش ناگهان تغییر می‌کند و بی مقدمه می‌گوید:

"ببین لطفا به کسی نگو، خودمم تا حالا با صدای بلند نگفتم و حتی وقتی تو ذهن خودمم بهش فکر می‌کنم از خودم متنفر می‌شم ولی...ولی من..."

چشم‌هایم را می‌بندم، می‌دانم چه می‌خواهد بگوید، این مقدمه دقیقا همان چیزهایی است که خودم 63 روز است که با خودم می‌گویم ، دوست ندارم ادامه دهد، دوست دارم سمیرا همان مادر قوی و بی نقص بماند.

"میدونی من... اون اول ها... خواهش می‌کنم به کسی نگو... از خودم خجالت می‌کشم ... ولی من اون اول ها ... حس می‌کردم خیلی دوسش ندارم"

می‌زنم زیر گریه...

65 روز بود منتظر این حرف بودم

منتظر شکستن این بغض لعنتی

سمیرا هم می‌زند زیر گریه...

گویی که تمام این یک سال و نیم را صبر کرده باشد تا نزدیک ترین دوستش به دردش مبتلا شود که بتواند با خیال راحت و بدون نگرانی از قضاوت ها، از ترس هایش بگوید، از نقص هایش، از کامل نبودنش...

حالا او به بزرگ ترین گناهی که یک مادر ممکن است مرتکب شود اعتراف کرده و حال من خوب شده است.

این داستان کوتاه صرفا یک تمرین بود با موضوع اعتراف (من اصلا بچه ندارمD:)، خوشحال می‌شم نظراتتون رو راجع بهش بشنوم.

ممنون

تمرین نویسندگینویسندگیداستان کوتاهاعترافمادری
مهندسی که انقدر جرأت داشته که رشته‌اش رو تغییر بده و بشه مدرس/عشق سفری که انقدر شانس داشته که همسفرش رو پیدا کرده/مسلمانی که انقدر خدا لطف داشته که خودش راهش رو انتخاب کرده/دانشجو هم که بله تا ابد!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید