فائزه جعفری
فائزه جعفری
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

نوشتن با صدای خود !

وقتی می خواستم شروع به نوشتن اولین مطلب برای وبلاگم کنم کلی فکر کردم. به اینکه چی دوست دارم بگم، چی بگم، چطوری بگم. یک عالمه مطلب و نوشته اومد توی ذهنم که کلی باهاشون سروکله زدم. در نهایت به نظرم رسید بعد از چهارسال نوشتن برگردم به اولین جلسه های شروع نوشتنم سر کلاس آقای پورنجاتی و براتون از پیدا کردن صدای خودم تو نوشتن بگم. اینم نوشته ی من به عنوان اولین مطلب شروع وبلاگم :

پی نوشت : تصویر مربوط میشه به تصویرسازیم برای پایان نامه ام. تقریباً همون روزهایی که نوشتن رو شروع کنم.




فکر کنم در زندگی قبلی ام یک قورباغه بوده ام!

چهارشنبه :

نوشتن با صدای خود! چندبار متن را بلند میخوانم تا کامل متوجه شوم. البته نه اینکه با یکبار خواندن متوجه نشده باشم. اما بیشتر برای اینکه از پس اون به ایده و الهام برسم. در میان تمام درس های نویسندگی ام این باید سخت ترینشون باشه. اون هم برای من که هر کتابی میخونم تا مدتی به سبک و نثر اون نویسنده فکر میکنم. راه های رسیدن به این صدای خود چی میتونه باشه؟ دارم به این موضوع فکر میکنم.

پنجشنبه :

برق رفته. هوا به اندازه ی جهنم گرمه و من دارم سعی میکنم فکر کنم تا اگر زنده موندم بتونم بنویسم. نوشتن با صدای خود چه طوریه؟ از بس فکر کردم فکر کنم مغزی برام نمونده باشه!

جمعه:

به نظرم این نوشتن با صدای خود همون قورباغه ایه که باید هرچه زودتر قورتش بدی تا از دستش راحت بشی. یک قورباغه ی سبز و لزج و زشت با لکه های تیره و چشمهای درشت. لابد همه ی قورباغه هایی که باید قورتشون بدی همین شکلی ان. اما برای من اینطور نیست. هرروز صبح که بیدار میشم به جای یک قورباغه سبز درشت, هزاران بچه قورباغه ی کوچک از توی تنگ های شیشه ای شون که درشون رو با پارچه ی رنگی تزئین کردن به من خیره شدن. به گمانم خوردن هزاران بچه قورباغه همونقدر که سخت تر هست با مزه تر هم هست و شاید خوشمزه تر هم باشه.

شنبه :

فکر کنم به طور بالقوه دارم با هفتصد هزارتا بچه قورباغه زندگی میکنم. میگم هفتصد چون میگن هفت عدد خوش شانسیه. شاید منم شانسی بیارم و صدامو پیدا کنم. خیلی ذهنم درگیر این مسئله است که چطور با صدای خودم بنویسم. این صدای خودم چه شکلی میتونه باشه؟ مثل هوهوی باد, صدای شاخ و برگ درخت ها, صدای گنجیشک های روی درخت, صدای یاکریم های لب دیوار یا صدای گیتار گوشه اتاق. دیشب خواب دیدم یک چراغ جادو دارم. خوشحال و خندان روح درونشو ازاد کردم تا بتونم صدای خودمو ازش بپرسم اما یکهو هزارتا بچه قورباغه سبز کوچولو جلوم ظاهر شدن. اخه کابوس بدتر از این هم داریم؟ الانم که یک لیوان چایی و یک ظرف میوه جلوی رومه فکر نکنم چیزی به خودم برسه. 435 هزارتا قورباغه دارن از سر و کولم بالا میرن.

یکشنبه :

باز شانس اوردیم اون نویسنده معروف میگه "قورباغه ات رو قورت بده" و الا معلوم نبود چه بلایی سرمون میومد. مثلا اگر میگفت هشت پا یا ماهی مرکب یا نهنگت رو قورت بده چی؟ مثلا کسی میتونه پاهای پشمالوی یک رتیل رو بکنه توی دهنش؟ یا نوک سفت اورنی تورنگ رو چطور میشه قورت داد؟ یا اصلا کی میتونه به چشمهای معصوم یک خرگوش قطبی نگاه کنه و تالاپی بندازتش توی دهنش؟ خداروشکر که قورباغه ها خلق شدند. وگرنه مگه میشه از یک نهنگ پرسید نوشتن با صدای خود یعنی چه قبل از اینکه همراه کلی اب بفرست ات توی شکمش؟ به 357 هزار قورباغه ی روبه روم قسم که نمیشه.

دوشنبه:

این دور و برها هم توی کویر مردابی دریاچه ای نیست که برم یک قورباغه پیدا کنم و صدامو ازش بپرسم.امروز هم یکم احساس چاقی میکنم. توی اینه که نگاه کردم هم چشمهام درشت تر شده و هم پوستم سبزتر. چیزی نمونده تبدیل به قورباغه بشم.

سه شنبه:

قور قوور قور قوووررر



نوشتننویسندگینوشتن با صدای خودقورباغهشروع نوشتن
یک نویسنده تصویرگر تمام وقت، یک کپی رایتر نیمه وقت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید