چند روز پیش با دوستی گفتگو میکردیم گفت :پدرم از دوازده سالگی مشغول کار کردن بوده است و به دلیل ورشکستگی پدربزرگم و اینکه فرزند اول خانواده بوده است کل مسئولیت هزینه های خانه را به عهده داشته است.بجز پول و دغدغه مالی هیچ چیزی برایش معنا و مفهوم ندارد شبانه روز میدویده است برای بقای خانواده و تامین مالی و اکنون که پیر شده است هم نمیتواند استراحت کند و مدام در پی این است بازهم پولش را افزایش بدهد.میگفت با ما فرزاندان هیچوقت نمیتواند رابطه عاطفی خوبی برقرار کند با ماهم از در اقتصاد و پول و مال و منال وارد میشود و برای برقراری یک رابطه عاطفی سالم اصلا توانمند نیست.
میگفت از این مسئله بسیار زجر کشیده است از پدر برایش بجز تقلای پول و مادیات خاطره ای نیست.
دوستی را بخاطر اوردم که زمان زیادی از روزش حتی روزهای تعطیل را کار میکند وبه من میگوید پول همه چیز است هرکسی گفت پول خوب نیست دروغگوست.
به خودم رجوع کردم که همواره میل به پول در من زنده بود ولی از آن طرف طی تجربه متوجه شدم در اثر بدست اوردن پول و حریص و حریص تر شدن به دنبال ان ممکن است به موجودی تبدیل شوم که خودم هم از خودم وحشت دارم چه برسد به دیگران.بعداز مدتی مدام به خودم نهیب میزدم به راستی این ورق پر از کثافت چه ها که نمیتواند با زندگی ماها بکند.
در زندگی با ادم های بیشماری دوستی کرده ام و از هریک در حد توان اموخته ام دوستی که بسیار برای من با ارزش است به من گفت پول هیچوقت نمیتواند خوشبختی بیاورد سعی کن تعادل را حفظ کنی.
متوجه نمیشدم چه میگفت بارها به این جمله فکر کردم.غرق در رشته های کلاف در هم تنیده ی مغزم بین فشارهای اقتصادی جامعه و هزینه های سنگین رفت و امد و بیمارستان و غذا و تمامی مخارج روزمره ای بودم که بنا به پشت گرمی به پدر هیچوقت فشار زیادی بابتشان تحمل نکردم به راستی من نمیفهمیدم درد تنگای مالی چیست اگر میفهمیدم شاید من هم در دوازده سالگی مجبور میشدم کار کنم تا مایحتاج زندگی ای را تامین کنم.
تعادل برای من همیشه دغدغه بوده از زمانی که در 17 سالگی معلم ورزش مدرسه به من گفت یا درس و مدرسه نمونه و تیزهوشان و کوفت و زهرمار یا هرروز باشگاه و تمرین برای اردوی استانی! من ان موقع ها شاگرد زرنگ کلاس بودم و در کل فامیل و مدرسه زبانزد تا به خودم امدم دیدم خانواده و مدرسه و اطرافیان به من گفته اند حیف تو نیست بخاطر اینکه عاشق والیبالی از درس و مدرسه باز بمونی ؟ حتی همون ناظم مسخره ی مدرسه که فکر میکردم چیزی حالیش باشد هم این را گفت !
چرا من را در این انتخاب دو سر طلا قرار دادید؟ چرا به من نگفتید هم درس بخوان هم والیبال بازی کن و در هردو معمولی باش نه زبانزد !
تعادل یعنی برای زندگی و زنده بودن و ادامه حیات به طرز دلخواهم مجبور نباشم زندگی، عشق و هر انچه خوشایند من است را فدا کنم
یعنی هم والیبال بازی کنم هم شاگرد متوسط کلاس باشم و البته شاد و خوشحال و بدون حسرت !
هم کار کنم و پول دربیاورم هم سفر بروم و دوستان جدید پیدا کنم و بیاموزم
چرا همه چیز را صفر و یک میکنیم؟
چرا موفقیت را حقوق های انچنانی، رتبه برتر مدرسه بودن،والیبالیست استانی، ماشین و خانه انچنانی داشتن تعریف کردیم؟
پس تکلیف شادی خوشحالی ارامش عشق محبت رابطه چه میشود؟
تعادل ینی شادم قانعم به حداقلی که باعث رضایت میشود قانعم شاگرد متوسطه ی کلاس باشم و با عشق والیبالم را بازی کنم، قانعم کمتر حقوق بگیرم ولی سفر و طبیعت گردی بروم و با ادمها معاشرت کنم.
زندگی را صفر و یک نکنیم ! تعادل تعادل تعادل !