حالا که همهچیز معنا باخته و کسی نمیداند بر انسانِ عصرِ حاضر چه میگذرد، ما در این سرگردانی و حیرانی به کدام راه میرویم؟
زمانه، زمانهی نادانستههاست. روزی چندین هزار اطلاعات از صبحی که چشمانمان را باز میکنیم به سمتمان هجوم میآورد. آدمیزادی که از ابتدای مدرنیته شکاکیتش را مدال کرد و بر گردنش انداخت، تا به حال نشده که از آن خسته شود؟ چیزی که روزی آن را با افتخار میگفت که «شک می کنم پس هستم»، تابهحال گریبانش را نگرفته؟
تا به حال نشده گوشهای بنشیند و دلش برای تکیه دادن به یک یقینِ باقی تنگ شود؟ چه چیزی را از بین بردیم که دیگر دوست نداریم قلبمان در جایی سکون پیدا کند و مدام در تلاطمیم. کاش کسی از هدف خلقت برایمان میگفت. نه این حرفها که سالهاست در گوشمان خواندهاند. کاش «اندوهمان، مرکب شادی میشد.»
من هنوز نشستهام به تماشا و غمها قطره قطره در دلم جمع میشوند.
از تمامِ چیزی که نامش انسان بودن است، اشک میریزم. از تمامِ چیزی که ترکیبی از ناامیدی و درد و ترس و ناکفایتی است اشک میریزم. نه از موضعِ کسی که ضعیف است که به ضعفم هم آگاهم. نه از موضعِ کسی که آیندهای را متصور نیست که راه را برای خودم روشن میکنم ولو دو قدم جلوتر باشد.
اما قصه، قصهی پیدا کردنِ نور در سرزمینِ همسایه است. داستان، داستانِ شکوفه دادن و وصل کردن دیگران به شکوفههاست نه ریشهها. موضوع، موضوعِ دوست داشتن و دوست داشته شدن است. اینکه انسان جایی فکر کند که به انتظارش نشستهاند. کسی فقط و فقط برای خودش میخواهدش. میتواند در کنار کسی آرام بگیرد و مرهم و پناه بماند.
که علیرغم اینکه سرانجام را کسی نمیداند، حال را پر از معنا کند و اطمینان را در لحظه لحظهاش جاری سازد.
از سادگی حرف میزنم، از کشف و شهودی که شکوفه میدهد و ریشه میدواند در جانِ آدمیزاد. از چیزی که جان میبخشد و تاریک نیست. از چیزی که همهی ما گاهی که دلمان میگیرد، بدان فکر میکنیم.
در دنیای امروز ما به کجا میرویم؟