
همینجوری که داشت قهوهشو میخورد و با چشمای آرومش بهم نگاه میکرد و موهای فرِ بهم ریختهشو مرتب میکرد،گفت: به نظرم تو اصلاً برات مهم نیست کی باشه تو زندگیت، یه لایه سفت و سختی و از خودت به نمایش گذاشتی که هرکی ببینه نمیتونه باور کنه زیرِ این نقاب سفت و سخت، چه حجمی از احساس و قایم کردی؛ همه آدمای اطرافت گلچین شدهس، حرفات حساب شدهس، من نمیتونم دنیای اطرافمو انقدر خلوت ببینم؛
درحالی که داشتم کیک شکلاتیم رو میخوردم و از مزه بهشتیش عشق میکردم و به حرفاش گوش میدادم، یه نیشخند ریز زدم و گفتم: ببین نمیدونم چرا برات عجیبه اما من همه جا تکلیفم با خودم، زندگیم، اطرافیانم و تک تک لحظههام روشن بوده،
اگه به راحتی رها کردم و رفتم چون اون آدم و شرایط برای من نبوده، من آدمش نبودم،
اگه هر جایی نرفتم، هرچیزی نخوردم، هرچیزی و نشنیدم، نه که بد باشه، نه، من آدمش نبودم،
قهر کردم، اشک ریختم، جا زدم، دعوا و بحث کردم، کنار اومدم، تندی و بدقلقی کردم ولی تکلیفم و روشن کردم. اشتباه کردم؟ نمیدونم ولی هرچی بوده اون لحظه من آدمش نبودم.
من تکلیفم با علایقم، مدل پول دراوردن و کارکردنم، با دوستام، با حرفایی که میزنم، با آدمایی که دوست دارم باهاشون باشم و همراهم باشن روشنه،
تکلیفت که با خودت روشن باشه، دیگه مهم نیست دیگران زندگیت و خاکستری و خلوت و سوت وکور ببینن؛
مهم اینه تو چی میخوای، مهم اینه تو چه معیاری داری، مهم اینه تو حالت با چی خوبه؛
دقیقا همینجاست که مثل خودتو پیدا میکنی و آدمایی میان تو زندگیت که تو آدمشونی، تعدادشون کمه؟ باشه مهم نیست، کیفیتش حالتو خوب میکنه.
همینجوری که با یه دستم گرمای چای و حس میکردم و نگاهم و به نگاهش دوخته بودم، خندید و گفت: بابت همین سفتی و لجبازیته که میگم تکی؛ که من حریفت نمیشم.
یه ذوق ریزی کردم و گفتم: همین که کنارت جدی نیستم و میخندم، نصف راه و رفتی، از اون نقاب سفت و سخته خبری نیست؛ حالا قهوهتو بخور❤
به آسمون نگاه کردم، گرفته بود، چند لحظه میبارید و دوباره قطع میشد، لبخند زدم و گفتم: نگاه کن، حتی آسمونم تکلیفش با خودش مشخص نیست؛ ببار دیگه لعنتی.
✍️ فاطمه یعقوبی
پ.ن: از کی بود ننوشته بودم اینجا؟😁
عکس ساختهی هوش مصنوعیه✨🫴🏼