من برگشتم.
دوست دارم با همین دوکلمه تمومش کنم،ولی اونجوری بی مزه میشه.خدمت شما عرض کنم که به محض شروع سال تحصیلی که نه،از دو ماه بعدش من برگشتم،به زندگی هیجان انگیزم
همچینم هیجان انگیز نیست چون هنوز نرفتم رو دیوار مدرسه قبلیم نقاشی بکشم و فرار کنم،ولی قابل تحمله
نشستم و به این فکر کردم که خب،اگه فکر میکنی میتونی بنویسی،حالا که بهت میگن توش خوبی،چرا عین آدمنمیشینی امتحانش کنی و یه داستان واقعی بنویسی؟بیا از یه ده بیست صفحه ایش شروع کنیم.
یه شخصیت اصلی خف و خفنم دارم،یه پسر ناخلف کله شق،شایدم ناخلف و کله شق نیست ولی تو داستان من هست،پسر همسایه پایینی که تو هفته ی اولی که اومدن اینجا،ساعت نه صبح،اومدن گرفتن بردنش کلانتری و حرکاتشم مشکوکه،بنده خدا روحشم خبر نداره تو داستان من خودش و دوستش که فقط دوبار دم در ساختمون دیدمشون دوتا ابر قهرمانن که با یه باند مافیای کله گنده در افتادن.
و خب،اگه درست پیش بره،دیگه مزخرفات مغزمو اینجا نمی نویسم و داستان پسر همسایه پایینی و نوشته هایی که دوسشون دارمو میزارم.
چاکر شما،شخصیت اصلی