امروز برنامهی "زندان شرم" کتابباز رو دیدم و تمام شرمندگیهای عمرم اومد توی چشمهام و دلم.
زندگی خانوادگی من شبیه آدمهای نرمال جامعه نبود و من از اینکه مجبور بشم جواب سوالهای بقیه رو در این مورد بدهم، شرمنده بودم.
من درونگرا بودم از اینکه نمیتونستم توی جمع چیزی بگم، شرمنده بودم. شرمنده بودم که جواب خیلی سوالها و تعارفات رو نمیدونستم و تنها کاری که بلد بودم این بود که بگم مرسی و لبخند بزنم.
شرمنده بودم که اولویتم کتاب خوندنم بود نه و مهمونی رفتن و بازدید اقوام.
شرمنده بودم و هستم که اهداف مالی و کاری ندارم.
شرمندهام که این همه وقت و هزینه و انرژی صرف تحصیل من شد و من اون طوری که ازم انتظار میرفت توی دنیای کار ازش استفاده نکردم.
شرمندهام که خیلی تحلیل و فلسفهبافی و پرحرفی میکنم و عملگرا نیستم.
حتی شرمندهام که علاقهای ندارم به موزیکها و فیلمهایی که بیشتریها دوستشون دارن.
...
اینا انقد برام روشن نبود قدیما البته. نمیدونستم اسمش شرم و ترسه. فقط چیزی که حس میکردم اضطراب و تشویش و غربت بود... و نتیجهش این بود که نتونم با خودم و با بقیه ارتباط خوبی برقرار کنم (چرا چون فقط درگیر ترس و دنیای درون خودم بود و هیشکی رو نمیدیدم و نمیشنیدم)، خودم رو به روشهایی گول بزنم که آسیبپذیریم رو نبینم و فقط فرار کنم ازش.
و بعد اتفاقی، خیلی خیلی اتفاقی رفتم کلاس یوگا و نوع نگاهم به زندگی خیلی زود تغییر کرد.
بعد از یوگا، نه برونگرا شدم، نه هدف و سلیقهام عوض شد، نه عملگرا شدم ... فقط مقاومت درونیام از بین رفت، آسیبپذیریم رو پذیرفتم و صلح کردم با خودِ شرمندهام، با ناامید کردن خانواده و دوستها و اقوام، و با نگاههای پرسشگر و گاهی قضاوتگر.
این پذیرش باعث یه اتفاق خیلی خیلی مهم دیگه شد، از پرداختن افراطی به خودم دست برداشتم و یک کم بیشتر دیگران رو درک کردم و متوجه شدم فقط من شرمنده نیستم و همهمون از این شرمندگیها داریم.
بیایید شرمندگیهامون رو ببینیم و بهشون احترام بگذاریم.
بیایید خود شرمندهمون رو بیشتر دوست داشته باشیم.