هروز صبح من تا ساعت 15.30 که خروج بزنم توی یک اتاق با دیوار سفید نشستم، دور تادور سفید بدون هیچ المان رنگی خاصی! روبروی من یک دیوار که یک پنجره با کرکرههای بسته داره که گفتن چون خرابه نمیشه بازش کرد! فقط یک ردیف ازین کرکرهها خراب شده و من از اون لا به لاش درختهای بیرون رو میتونم ببینم! ساعتای اولیه روز ازین لابه لاها گاهی نور سوسو میکنه که به نوبه خودش یک عدد امید به زندگیه!
یک مانیتور هم دقیقا مستقیمی چشامه که خب اصلا وظیفه من ورود تا خروج توی همین مانیتور معنی میشه! اگر گاهی بشه که سرمو برگردونم میتونم از سمت چپ، پنجره دیگهای رو ببینم که ازش یک تیکه از پشتبوم و تاج یک درخت دیده میشه! این درخت هم گاهی یک تکونهایی میخوره که حس جریان زندگی داره!
روی میزم یک دو برگ گیاه پتوس رو توی یک لوله کوچیک از آب گذاشتم و هروز حواسم هست آبش خشک نشه تا ریشه بزنه و بفرستمش یه جای بزرگتر! بغیر ازین گیاه بخت برگشته که مثل خود من انگار مبحوثه! یک لیوان زرد و دفتر زردم دارم که واقعا بعضی وقتها فقط برای نگاه کردن به اینا سرمو از مانیتور بیرون میارم!
یک گوشی هست که من باز تو اونم دارم کار میکنم ولی صادقانهاش اینه که بعضی وقتا با این گوشی به جاهایی سفر میکنم که ازین محیط منو بیرون بکشه و بهم انرژی بده! پس چی شد؟ پس زندگی من 8ساعت من شروع روز من با این مانیتور و این گوشی میچرخه! یعنی هر آنچه این دو به من بدن میتونه روزمو بسازه یا خراب کنه!
گلهای هم نیست این چیزی بود که من و امثال من با ورود تکنولوژی درستش کردیم، منی که وقتی کامپیوتر تازه وارد خونهها شده بود نفرات اولی بودم که با ذوق میرفتم میشستم پاش و کلی وقت میگذروندم، دورانی که هنوز خیلیها با گوشی وارد دنیای اینترنت نشده بودن من اینقد کرم ریختم تا بتونم ازین دنیای دیجیتالی سر در بیارم! زندگیای بود که بهش علاقه داشتم ولی حس میکنم این زندگی جریانش سبز نیست!
چشم دوختن به دنیای ایموجیها تا ببینی آدمها حسشون بهت چیه... چشم دوختن به مانیتور تا ببینی چقد ارزش داری که لایک بشی... چشم دوختن به نوتیفکیشینها تا ببینی چقدر عزیزی... خیانت بزرگی به زندگی محسوب میشه که من و امثال من ساختنش و من خودم ازش راضی نیستم ولی باهاش خو گرفتم! تضاد عیجبی که اینرزوای همهمون رو ساخته...