پیرمرد و دریا را خواندهاید؟
اگر خواندهاید چهطور خواندهاید؟ به عنوان یک رمان کوتاه که جایزه نوبل ادبیات پس از آن به نویسندهاش تعلق گرفت؟ البته این هم میشود.
اما برای من پیرمرد و دریا بیش از آن که یک رمان باشد یک قطعه شعر بلند است، یک شعر عارفانه بلند درباره مرگ و زندگی.
هیچ شخصیتی در هیچ کجای ادبیات به اندازه سانتیاگو به ما شباهت ندارد. ما که میگویم منظورم این پوسته سطحی روی کارمان نیست که مغرور و مصمم به نظر میرسد. منظورم حقیقتِ ماست که جایی پنهانتر و مستأصل و خدشهپذیر است. سانتیاگو در گلفاستریم هر روز به دریا میرود (چون شکستناپذیر است) و هر روز از دریا دست خالی برمیگردد. (چون شکستخورده است). شبیه همه ما، نه؟ این ترکیب شکستخورده و شکستناپذیر …آه به نظرم هیچ چیز بهتر از این ترکیب ماجرای زیستن ما را در این جهان توضیح نمیدهد.
سانتیاگو هشتاد و چند روز است که صیدی نکرده. بادبانش را با تکههای گونی وصله کرده. به قول همینگوی بادبانش به پرچم شکست شباهت دارد.
پوستش پر از لکههای آفتابِ دریای حاره است و دستهاش همه زخم؛ انگار نه انگار که از دریا برگشته. انگار از بیابان آمده، از برهوتِ بیماهی.
پیرمرد همه چیزش پیر است، مگر چشمانش که رنگ دریاست و شاد و شکستناپذیر به نظر میرسد.
وضعیتش در یک شهر ساحلی که همه در آن ماهیگیراند و همه از صید هر روز همدیگر خبر دارند، وضعیت رقتباری است.
با این حال سانتیاگو کسی را دارد که ای کاش هر کدام از ما داشته باشیم. او «مانولین» را دارد که گرچه به اجبار پدر و مادرش از قایق بداقبالِ سانتیاگو به یک قایق خوشاقبال با صید روزانه رفته اما هنوز خودش را شاگرد و دستیار سانتیاگو میداند.
سانتیاگو به مانولین میگوید: «عیبی نداره، ماهیگیرا با هم از این حرفا ندارن».
و مانولین تنها کسی است که هنوز به او امید دارد. به نوشیدنی در کافه ماهیگیران مهمانش میکند، برایش طعمه و ساردین جمع میکند، بشقابی غذای مختصر برایش جور میکند و گلوله های سنگین طناب و اسباب صیدش را با رفتاری که انگار چیزهایی بیهوده نیستند جمع و جور و حمل و نقل میکند. مانولین همان کسی است که روزهای شکستناپذیری را به سانتیاگو یادآوری میکند. بهش یادآوری میکند که:
ماهیگیر خوب زیاده اما ماهیگیری مثل تو کم پیدا میشه.
ماه سپتامبر است. ماهِ آمدنِ ماهیهای بزرگ. سانتیاگو برای زندگی رجز میخواند: «مهم اینه که توی ماه سپتامبر ماهی بگیری واگرنه توی ماه مِی، هر بچهای میتونه ماهی بگیره».
سانتیاگو رویای صید دارد. در هشتاد و چندمین روز بار دیگر به دل دریا میزند و این بار ماهی بس بزرگتر از خودش و قایقش و خیالهای همه عمرش به قلاب او میافتد. ماهی که روزها سانتایگو و قایقش را دنبال خود میکشد و میکشد.
ولی من اگر جای همینگوی بودم اسم رمانم را به جای پیرمرد و دریا میگذاشتم «پیرمرد و ماهی».
مبارزه پیرمرد با دریا نیست، با ماهی است. سراسر این داستان، شعری است عمیق، طولانی، رنجبار و یگانه درباره دو شکل از امید؛ امیدِ زنده ماندن که با امید مرگ گره خورده است.
پیرمرد و دریا داستانِ امید سانتیاگوست در برابر امیدِ ماهی. این دو شکلِ متضاد و در برابر هم از امید در مبارزهای چنان نفسگیر در برابر هم قرار میگیرند که از جایی به بعد چندان روشن نیست که صید کدام است و صیاد کیست؛ نه فقط برای خواننده که برای همینگوی هم و برای سانتیاگو هم.
در تکاندهندهترین لحظه داستان، سانتیاگو ماهی را برادرِ خود خطاب میکند. وقتی ماهی تُن کوچکی صید میکند و میخورَد با خودش میگوید:
کاش میتوانستم به ماهی هم غذا بدهم، این ماهی برادر من است.
هیچ کس به اندازه سانتیاگو در این دریا تنها نیست؛ همان دریایی که وقت غروب دستهاش را در آن میشوید. در تنهایی با قایقاش و با دریا حرف میزند، با ماهی. به او میگوید: «هیچ وقت تا حالا موجودی به بزرگی، قشنگی و نجابت تو ندیدهام». و نقطهای میرسد که دیگر برای سانتیاگو فرقی ندارد که خودش بمیرد یا ماهی. میگوید: «برام فرقی نداره کی کیو بکشه».
در آن لحظههای کشدار و ضعیف و بیجانِ آخر، جایی که دیگر رمقی برای مبارزه ندارد، سانتیاگو فقط با خودش حرف میزند. به خودش میگوید: «حواست باشه که مثل یه مرد رنج بکشی یا شاید هم مثل یه ماهی.»
در نهایت این ماهی است که میمیرد. امیدِ سانتیاگو بر امیدِ برادرش، ماهی پیروز میشود. ماهی چنان باشکوه میمیرد که هیچ زندگی به آن عظمت و شکوه نیست.
سانتیاگو سراسر زخم است. به زخمهاش نگاه میکند و خودش را بازمیشناسند: «من یک پیرمرد خستهام و این ماهی را که برادرم بود کشتهام.»
تمام بیهودگی زندگی در همین یک جمله گفته شده است، به سرراستترین و مقتصدانهترین شکلِ ممکن، چنان که شیوه همینگوی است.
سانتیاگو بالاخره ماهی را صید کرده اما در این جهان، در این اقیانوسِ بیانتها هیچ چیز نیست که ارزش به دست آوردن داشته باشد، هیچ پیروزی نیست که سراسر شکست نباشد.
چه پیرمرد باشی، چه ماهی نجاتی در کار نیست، نجاتدهنده اصلا تو را نمیبیند. به... قول سانتیاگو
این اقیانوس خیلی بزرگه، یه قایق خیلی کوچیکه…دیدنش مشکله...
اگر این روزها ملولاید خواندن پیرمرد و دریا را پیشنهاد میکنم، حتا مثل خودم برای چندمین بار.
دو حالت دارد یا ملالتان عمیقتر میشود یا کمتر، هر دوش به کار میآیند؛ خاصه در پاییز.