از وقتی یادم میاید همیشه با صبح زود پاشدن مشکل داشتم. این هفته که داشتم پادکست بی پلاس رو گوش می دادم توی خلاصه یه کتاب به دسته بندی آدم ها براساس ساعت بیداری به خروس و جغد اشاره می شد. فهمیدم من یه جغد – خروسم که درصد بیشتری جغد هست !
چند سال پیش توی شرکتی کار می کردم که ساعت کاریش ۸ صبح بود و من هم هیچ وقت به موقع نمی رسیدم. یه روز وقتی به زور لای چشم هایم رو باز کردم به ساعت که نگاه کردم فهمیدم حسابی دیرم شده !
از جا پریدم و به سرعت آماده شدم و از خونه زدم بیرون . تا سر خیابون رفتم و اون طرف خیابان منتظر تاکسی شدم . یه پراید سفید جلوی پام ترمز کرد و من هم بدون معطلی سوار شدم .کمی جلوتر وقتی مردی که روی صندلی عقب نشسته بودخواست پیاده بشه من تازه وقت کردم به راننده نگاه کنم : یه مرد ظریف جثه لاغربا موهای آشفته یه ماسک جراحی زده بود .دو سه تا شلوار روی هم پوشیده بود ویه کوسن کم قطر و رنگ ورفته هم زیرش گذاشته بود ...
در حالی که سعی می کردم عادی برخورد کنم فقط یه فکر توی ذهنم می چرخید: آخه این چه ماشینی بود سوار شدی دختررر ! خب منتظر یه تاکسی می موندی؟! یکدفعه صدای راننده رو می شنوم که می گه: اه بازم این جوش آورد! خانم بخشید الان راهش می اندازم ! موقع پیاده شدن اول یادش میره کمربند رو باز کن بعد به خودش میاید و سریع کمربند رو باز می کنه و از ماشین پیاده می شه ...!
دیگه یقین دارم که باید منم به بهانه دیر شدن پیاده شم و بروم . هنوز دو دلم که درب کاپوت رو می بنده و سریع سوار می شه .
یه صدای نزار از پشت ماسک شروع به صحبت می کنه :خانوم ببخشید من تازه ماشینم رو خریدم ،دیروز رفیقم زنگ زد گفت فلانی ماشینت رو می دهی با نامزدم برم بیرون یه چرخی بزنیم . گفتم آره چرا که نه ! بیا ببر !حتی رفتم باک ماشین رو براش پرکردم. آخر شب ماشین رو برگردوند. صبح که خواستم ماشین رو روشن کنم دیدم استارت نمی خوره ،کاپوت رو که باز کردم دیدم رفیق شفیق ما باتری فابریک ماشین رو برداشته و یه باتری قدیمی جاش گذاشته ! اومدم بهش زنگ بزنم گفتم ولش کن بگذار اینم دلش خوش باشه من و دور زده . با خودشون فکر می کنند این که مفنگی ! نمی فهمه! بگذار بزنیم و ببریم ! فقط سعی می کردم ترسم رو پنهان کنم که بلافاصله شروع کرد به تعریف زندگیش ...
خانوم راستش من اینطوری نبودم الان ماسک زدم که چهره داغونم مسافرها رو اذیت نکنه . یه قد رعنا داشتم
یه کار خوب ، اینطوری نبودم ،بازی روزگار داغونم کرد . خانوم من زن داشتم عاشقش بودم یه پسر به اسم شایان . برگرد خانوم عکسش رو ببین زدم به شیشه عقب . با ترس کمی سرم رو به پشت چرخوندم یه نخ از این سر شیشه به اون سر شیشه کشیده شده بود و عکس یه پسر سه چهار ساله با گیره کاغذ وسطش زده شده بود. به عکس هم کنار آیینه جلو گذاشته بود . خانوم می خوام هر وقت به هر آیینه ای نگاه می کنم عکس پسرم رو ببینم .
شایانم همه زندگیم بود، پسرم بود، دلیل نفس کشیدنم بود ... یه روز زنم گفت می خوام برم دیدن خانواده ام جنوب . دلتنگشونم . هر کاری کردم نشد مرخصی بگیرم . براشون بلیط اتوبوس گرفتم که دو تایی بروند ... یه نفس عمیق می کشه ...که ای کاش نمی گرفتم . ای کاش خودم می بردمشون ... توی راه برگشت اتوبوس شون تصادف کرد زنم و پسرم در جا مردند .... و بعد سکوت می کنه شایدم بغضش رو قورت می ده ....
گلبول های خون می دونند انگار مسابقه می دهند زودتر برسند به مغزم ،مغزم گز گز می کنه مثل یه آدم آهنی زیر لب آروم زمزمه می کنم خدا رحمتشون کنه ....
ببخشید خانوم نمی خواستم اول صبحی ناراحتتون کنم ،آخ بنزینم هم تموم شد الان یه چهار لیتری اینجا می گیرم بعدش خودم تا مقصد می رسونمتون که دیرتون نشه.
پیاده می شه .ترس ،بهت ،غم .... همه رو با هم تجربه می کنم آروم سرم رو بر می گردونم. عکس شایان رو نگاه می کنم .سرم تیر می کشه .زودتر از اونی که گفته بر می گرده ..!
دوباره شروع می کنه ببخشید خانم !این دوستم علاوه بر باتری باک رو هم خالی کرده بود... !بعد اون ماجرا دیگه اون آدم سابق نشدم .. رو آوردم به مواد کشیدن .... فقط می کشیدم که نفهمم شب و روز چه طور می گذره .... کارم رو از دست دادم ....همه دوستام ترکم کردن کسی سراغم رو نمی گرفت ... الانم بخاطر مادرم که از غصه من مریض شده این پراید رو گرفتم که مسافر کشی کنم .... خانوم سرتون درد آوردم گفتین مسیر بعدیتون کجاست ؟
انقدر گیج و غمگین بودم که تشکر کردم و پیاده شدم . رسیدم به شرکت ،کامپیوترم رو روشن کردم . دیگه گلبولها از مغزم به غدد اشکیم هجوم آوردن رفتم توی دستشویی و شیر آب رو زیاد کردم .... اشک ریختم ... برای زنش.... برای شایان.... برای مردی که غصه جوری چلونده بودش که تو خونه اش هم ماسک می زد... حتی برای اون رفیقی که به باتری ماشین رفیقش هم رحم نکرد....