نمیدانم چه حکمتی دارد که تا باران میبارد، میل به نوشتنم بدجوری سر ریز میکند. دیگر روزها حتی حال ویرایش و بازنویسی هم ندارم ولی باران مثل گواردیولا که بازیکنان زیردستش را میپروراند و به بهترین نحو ازشان بازی میگیرد، شوق و ذوق نوشتنم را بدجوری تحریک میکند. البته فقط نوشتن نیست، رسما زندهام میکند. اینطوری که همزمان هم خدا را میخواهم و هم خر را و هم خرما را.
البته این ویژگی قطعا خاص من نیست چون صبح تا باران تند میشد و آب از ناودان شره میکرد و پایین میریخت صدای پدر از طبقهی پایین بلند میشد که بلند بلند صلوات میفرستاد و دعا میخواند و شکر میگفت. از بس از سر شوق و ذوق های و هوی میکرد که مجبور شدم لپتاپ را ببندم و دست از نوشتن بکشم.
بعد از اینکه چند روز پیش رفتم سر چشمهی زرگری و دیدم چه به روزش آمده، حقیقت امر مقداری ترسیدم. چون خشک شدن چشمهها برابر است با خشک شدن درختان و تخلیه روستا. و فکر نکنم کابوسی بدتر از این بتوانم برای خودم متصور باشم و شاید برای همین است که نسبت به قبل شوق و ذوق بیشتری برای تک تک قطرات باران بروز میدهم.