ویرگول
ورودثبت نام
هادی فرامرزی
هادی فرامرزیبه هرحال اینجا زندگی جریان دارد.
هادی فرامرزی
هادی فرامرزی
خواندن ۱۱ دقیقه·۸ ماه پیش

سقف پلیتی

حاج حمزه گفت: «سیدها دیشب اومده بودن کنار چشمه وضو بگیرن!»

کل سهام پوزخندی زد و ابرو بالا داد. کل رهام شکمش را خاراند و توی دلش گفت که حاجی دوباره الکی جو میدهد.

سیدها از آن افسانه‌‌های قدیمی روستا بود. تقریبا هر سال یکی دوبار بر یکی از پیرهای روستا ظاهر می‌شدند و یکی دو هفته‌‌ای به صدر اخبار برمی‌گشتند و می‌رفت تا سال دیگر.

اینکه اولین بار بر کی ظاهر شده بودند، مشخص نبود. احتمالا از زمانی که مسجد روستا ساخته شده بود، سر و کله‌ی سیدها هم پدیدار شده بود. شاه‌میرزا هر بار که خبری از سیدها می‌شنید می‌گفت: «امان از بیکاری. امان از بی‌عقلی.»

مراسم ختم کربلائی حیدر بود. شاه‌میرزا بلند شد و از نشیمن رفت سمت ایوان خانه. می‌خواست سیگاری بکشد. سقف پلیتی مسجد در میان بام‌‌های گلی و ایزوگام شده، بیشتر خودنمایی می‌کرد.

شاه‌میرزا چرخید و به نرده تکیه داد. در نشیمن باز بود و حاجی‌‌ها و کربلائی‌ها و مشهدی‌ها به بحث و گفت و گو درباره سیدها مشغول بودند.

شاه‌میرزا آخرین پک را هم زد و سیگار را از نرده به داخل حیاط انداخت و دوباره رفت و سر جایش نشست.

شاه‌میرزا که رسید بحث به اینجا رسیده بود که اگر سیدها در مسجدند و واقعا هر مدت یکبار یکی آنها را می‌بیند، کجا زندگی می‌کنند.

شاه‌میرزا تا نشست گفت: «زیر پلیت.»

حاج حمزه گفت: «آقا همه‌چیز رو به مسخرگی نزنید. قباحت داره.»

شاه‌میرزا لبخندی زد، چارزانو نشست و رو کرد به حاج حمزه: «خدا نکنه. اصلا. اصلا. جدی خدمت‌تون عرض می‌کنم. جای خوبیه زیر پلیت. جادار. خنک. خلوت. مفت!»

شاه‌میرزا کمی صبر کرد تا واکنش حاج حمزه را ببیند.

حاج حمزه بی‌قرار شده بود. قلیانش را محکم‌تر پک می‌زد.

شاه‌میرزا ادامه داد: «اگه این سیدها هم مثل همین سید خودمون باشه، همین که یه چیزی مفت باشه، تمومه آقا. مفت باشه کوفت باشه. حالا یه ذره وقتی بارون میاد، یه سر و صدایی هم پلیت داره. ولی خب چه عیبی داره، به مفت بودنش که میارزه، نه؟»

کل سهام در حالیکه چشمانش می‌خندید گفت: «من یقرا فاتحه مع الصلوات»

جمعیت بلند صلوات فرستاد و بعد شروع کردند به حمد و سوره خواندن. کل سهام تا حمدش تمام شد. قید سوره را زد و منتظر نماند تا فاتحه‌خوانی تمام شود.

«البته شاه‌میرزا خیلی هم بد نمی‌گه. زیر پلیت رو اتفاقا من رفتم دیدم. خیلی بزرگه. دوتا سید که هیچی بیستاشون هم اونجا جا میشه.»

کل رهام پرید تو حرفش که: «حاجی رو اذیت نکنید. این سیدها یهو دیدید واقعی بود. اگه نفرین‌مون کردن چی؟ آقا سنگ میشیم.» و پایش را که خواب رفته بود به بدبختی خواست تکان بدهد. بعد رو کرد به شاه‌میرزا و گفت: «بیا سنگ شدیم رفت.»

کل رهام دو تا مشت آرام به پایش زد و با لودگی گفت: «بچه پاشو برو زیر پلیت، بگو آقا ما غلط کردیم. شوخی می‌کردیم، جنبه داشته باشید دیگه. امام علی هم شوخی می‌کرد. هرکی شوخی کرد رو که نباید سنگ کنید!»
حاج حمزه را کارد می‌زدی خونش در نمی‌آمد. جمعیت دائم به تکه‌ها و شوخی‌ها و اداهای شاه‌میرزا و کل رهام از خنده منفجر می‌شد. هنوز خنده‌ها بند نیامده بود که دوباره یکی قصه‌ای سر هم می‌کرد و داستان ادامه پیدا می‌کرد.

حاج حمزه آرام قلیان را کشید کنار. خودش را جمع و جور کرد و گفت: «من نمی‌دانم. به هرحال به چشمان خودم بیشتر باور دارم.»

رو کرد به کل رهام: «واقعا که. دستمریزاد. از تش خاکستر پا بگیره، از خاکستر چه پا بگیره، خدا داند. حیف مرحوم کل حیدر. حیف!»

آمد عصایش را بردارد و خیز کند که بلند شود. که کل رهام در حالیکه سعی می‌کرد خنده‌اش را فروخورد، دست حاجی حمزه را گرفت و ماچ کرد. سریع پیشانی حاجی را هم ماچ کرد. کل سهام هم خودش را رساند و سرش را چسباند به شانه حاجی حمزه.

شاه‌میرزا گفت: «حاجی بیخیال. مرحوم کل حیدر خودش خیلی خوش رو و خوش خنده بود. حیف بود توی ختمش خنده نباشه. حالا چارتا شوخی با سیدها که عیبی نداره حاجی؟ این کل رهام هم آقازاده‌ی همون مرحومه دیگه.»

حاج حمزه سگرمه‌هایش باز شد. کل رهام قلیان را از جلوی حاج حمزه برداشت و قلیان نو را توی سینی چدنی گذاشت.

سقف پلیتی (بخش دوم)

حاج حمزه چند پک به قلیان زد. حالا باز جو آرام شده بود. دیگر خبری از خنده نبود.

حاج حمزه نی قلیان را درون سینی گذاشت و گفت:

«این قصه سیدها را والا ما درنیاوردیم. خیلی قبل‌تر از ما هم بحثش بود. گهگاه ظاهر می‌شوند. هر وقت هم ظاهر شده‌اند برکتش به روستا و اهالی رسیده. مثل همین برف و باران زمستان گذشته!»

کل سهام گفت: «حاجی اون که برای قبلش بود. هر وقت برف و بارون زیاد میشه، بعدش سر و کله‌ی سیدها پیدا شده!»

شاه‌میرزا گفت: «حرف حاجی درسته. من که همون اول گفتم. سیدها زیر پلیتن. برف و بارون که میشه، سر و صدای پلیت این بنده خداها رو اذیت می‌کنه. میان بیرون که بگن، آقا یه فکری به حال این سقف وامونده ما بکنید.»

کل رهام گفت: «اون موقعی که سقف رو ما زدیم اصلا حواسمون به سیدها نبود. کاش پلیتش نمی‌کردیم. آره توی روزای بارونی صدای پلیت تا اینجا هم میاد. پلیت رو خراب نکنیم و جاش یه سقف ایزوگام درست کنیم؟»

کل سهام با زرنگی گفت: «کربلائی شما مگه کافری؟ میخوای این سیدهای بنده خدا رو بی جا و مکون بکنی!»

کل رهام درحالیکه جدی شده بود گفت: «خب راه دیگه‌ای نداره!»

شاه‌میرزا گفت: «چرا نداره. اتفاقا داره. میشه روی پلیت رو موکت کرد. مفتم هست.»

کل سهام گفت: «آقا توهینه. موکت آخه. اونم سقف خونه‌ی سیدها. نه به نظرم باید فرش بشه.»

شاه‌میرزا گفت: «فرش بهترم هست. ولی خب هزینه‌اش زیاد میشه. البته برا حاجی چیزی نیست.»

کل رهام گفت: «هرچی آبادی داریم تو این روستا، از نفس همین حاجیه. همین حسینیه رو مگه حاجی نساخت. هیچی هم خودیاری جمع نکرد.»

حاج حمزه تعریف‌ها را به خود گرفته بود. داشت ظهر می‌شد. باران نرمی شروع به باریدن گرفته بود. حاجی قلیان را داد کنار. گفت: «آقایان وقت نمازه. دیگه باید رفع زحمت کنیم. من یقرا فاتحه مع الصوات»

جمعیت صلوات بلندی فرستاد و بلند شدند. کل رهام حاجی را تا دم در بدرقه کرد.

حاجی از شیب کوچه مرحوم کل حیدر عصازنان پایین آمد. کوچه گلی بعد از یکی دو خم به مسجد می‌رسید.

حاجی هرچه به مسجد نزدیک‌تر می‌شد سر و صدای پلیت هم بلندتر می‌شد. فکرش مشغول شده بود. وارد مسجد شد و سر حوض چشمه وضو گرفت. نفهمید چطوری وضو گرفت. فکرش پیش سیدها بود و صدای پلیت مثل زنگ توی گوشش دائم می‌زد. نمازش را با عجله خواند.

سقف پلیتی (بخش سوم)

حاج حمزه از خواب پرید، عرق کرده بود. با صدای خفه زنش را صدا زد. حاجیه خانم اول التفات نکرد. بعد که دید شوهرش ول کن نیست، همان طور درازکش سرش را چرخاند سمتش و گفت: «بد نباشه؟»

حاجی گفت: «خواب بد دیدم. اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. اعوذ بالله من الشیطان الرجیم.»

حاجیه خانم گفت: «سیدها»

حاجی گفت: «آره. سیدها. این پیرشده کل رهام بد فکری انداخت تو سرم»

حاجیه خانم گفت: «حالا بخواب دوباره. خیره ایشالا.»

حاج حمزه دوباره دراز کشید. باران شدیدتر شده بود.

بهار بود و باران دمدمی‌مزاج. تا باران می‌بارید و صدای پلیت‌ها بلند می‌شد، حاجی یاد سیدها می‌افتاد و صدای کرکننده‌‌ای که زیر سقف مسجد می‌پیچید. حتی در خواب نیز آرامش نداشت. تا چشمش گرم می‌شد، خواب باران می‌دید و صدای ترق و توروق پلیت و سیمای مات دو سید را که زیر سقف ویلان و حیران بودند.

حاج حمزه طلوع نزده تصمیمش را گرفته بود. راه افتاد و خودش را به منزل مرحوم کل حیدر رساند. کل رهام هنوز خواب بود که حاج حمزه از توی حیاط داشت صدایش می‌زد.

کل رهام خودش را از لای پتو به سختی بیرون کشید و با خوش رویی همیشگی که انگار بهش چسبیده باشد خودش را به ایوان رساند و به حاجی گفت خیر باشه.

حاجی گفت: «خیره. خیلی هم خیره. برات یه زحمتی دارم.»

کل رهام از ایوان رفت سمت پله و سریع خودش را رساند به حاجی که حالا کنار حوض نشسته بود.

وقتی کل رهام قضیه فرش کردن سقف پلیتی را شنید، باز مورمورش شد که سر شوخی را اول صبح با حاجی باز کند. ولی حاجی طوری با جدیت، معصومیت و بیچارگی قضیه را مطرح کرد که کل رهام فهمید فعلا باید ماست‌ها را کیسه کند.

قرار شد که کل رهام زحمت سفارش فرش‌ها را بکشد. کل رهام با خودش فکر کرده بود که حالا یکی دو روز دست دست می‌کند و کم کم حاجی و بقیه هم داستان یادشان می‌رود. کل رهام فکر می‌کرد که حتما حاجی گردن‌بار شده است.

عصر کل سهام دوباره آمده بود پُرسه. کل رهام قضیه را با او مطرح کرد. کل سهام باورش نمی‌شد قضیه جدی شده باشد. کل سهام هم فکر می‌کرد از گردن‌باری است. با این حال به کل رهام فهماند که حالا فرش‌ها را هم بگیریم بد نیست. نهایتا فرش‌های مسجد و حسینیه را نو می‌کنیم. باز هم شوخی شوخی یه کاری کردیم.

نشسته بودند و دو نفری صحبت می‌کردند که صدای یاالله از حیاط بلند شد. صدای حاج حمزه بود. تا دو نفری به پیشوازش بروند حاجی خود را به بالای پله‌ها رسانده بود. دو نفری جستند جلویش و دستش را گرفتند.

حاجی آمد و بالای هال نشست. دو نفری کنارش نشستند.

حاجی هنوز ننشسته بود گفت: «کربلایی خبری شد؟»

حاج رهام خیره نگاهی به کل سهام کرد و رو کرد به حاجی: «خیره ایشالا. حالا زنگ می‌زنم. یه روزه میارن تحویل میدن.»

حاج سهام گفت: «خیرت بده حاجی. فرش‌های مسجد بدجوری کهنه شدن. نیاز به تعویض داشتن.»

حاجی همان طور که استکان چایی را به دهان نزدیک کرد: «حالا اونم یه کاری می‌کنیم. سقف واجب‌تره!»

کل رهام فهمید که فرش‌ها را باید سفارش بدهد. هنوز فکر می‌کرد حاجی گردن‌بار شده است و مقداری هم عذاب وجدان داشت.

سقف پلیتی (بخش آخر)

تا فرش‌ها برسند، حاج حمزه ده سال پیر شد. هر شب باران می‌بارید و صدای پلیت رفته بود توی مغز حاجی. شاید اگر یک روز باران نمی‌بارید، و پلیت‌ها ساکت می‌شدند، حاجی می‌توانست یک شب آرام بخوابد.

به محض اینکه ماشین فرش رسید و جوانترها داشتند با شوق و ذوق فرش‌ها را گوشه مسجد می‌چیدند، حاجی سر رسید. نرسیده گفت: «چرا گوشه مسجد؟»

شاه‌میرزا گفت: «فعلا میذارمیش اینجا، حالا تا بعدا ببریم بالا روی سقف.»

حاجی غرولندی کرد و به سمت خانه مرحوم کل حیدر راه افتاد. باران کم کم داشت شتاب می‌گرفت و پلیت‌ها به صدا درآمده بودند. هرچه باران شدیدتر می‌شد سرعت گام برداشتن حاجی بیشتر می‌شد. خودش را رساند به حیاط و رفت زیر ایوان خانه که خیس‌تر نشود. از همانجا شروع کرد به صدا زدن کل رهام. کربلایی آمد روی ایوان ولی حاجی را ندید. ولی صدای حاجی را می‌شنید. مجبور شد روی نرده خم شود تا حاجی را ببیند.

تا حاجی را دید، سریع دوید سمت پله و خودش را به او رساند. تا رسید حاجی با صورتی بق کرده گفت:

«مگه نمیبینی بارونه؟ مگه صدای پلیت رو نمی‌شنوی؟ فرش‌ها هم که رسیده. استاد بنای ما هم که شمایی. یا علی. دیگه تا شب نشده، بریم کارش رو یه سره کنیم. صواب داره.»

کل رهام آمد که چیزی بگوید. حاجی پرید توی حرفش: «اگه نمی‌خوای، یا نمی‌تونی، یا هرچیز دیگه‌‌ای خودم میرم.»

کل رهام دست حاجی را بوسید و گفت: «یه لحظه صبر کنید تا فقط برم یه لباس گرمی بپوشم و ابزار بردارم.»

کل رهام مانده بود چکار کند. می‌دانست حاجی اگر بند کند به چیزی ول نمی‌کند.

سر راه کل سهام را صدا زدند و او نیز همراه‌شان شدند. کل سهام به زور می‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد. باورش نمی‌شد دارند می‌روند سقف پلیتی را فرش کنند.

کل رهام نردبانی از گوشه مسجد برداشت و برد پشت مسجد که دیوار کوتاه‌تر بود. نردبان را به دیوار تکیه داد.

فرش‌ها را یکی یکی جوان‌ها دستش دادند. خودش و کل سهام از یک گوشه سقف شروع کردند به پهن کردن فرش. شاه‌میرزا هم با سطلی پر از میخ افتاد پشت سرشان و فرش‌ها را به پلیت میخ کرد. کل سهام هر چند دقیقه یکبار می‌گفت: «قربون عظمتت برم خدا. فرش سقف خونه سیدها، از فرش کف خونه‌ی ما نوتره!»

کل رهام دائم به کل سهام چشم‌غره می‌رفت که بیخیال. بگذار فقط تمامش کنیم. پیرمرد را بیشتر اذیت نکنیم.

کار که تمام شد، همگی راهی خانه مرحوم کل حیدر شدند. با اینکه باران داشت دوباره شدت می‌گرفت ولی حاجی حمزه آرام گرفته بود. انگار توموری از مغزش خارج شده بود. در گوشش دیگر صدای زنگ پلیت نبود. آهسته قدم برمی‌داشت.

به خانه مرحوم کل حیدر که رسیدند همگی وارد شدند ولی شاه‌میرزا روی ایوان ایستاد تا سیگاری آتش بزند. نگاهش رفت سمت مسجد. از گل قالی، هزار رنگ شده بود. باران داشت شدت می‌گرفت و صدایی از پلیت به گوش نمی‌رسید.

شب، باران شدید و شدیدتر شد. رعد و برق پشت رعد و برق و غره تراق پشت غره تراق. حاج حمزه هر صدای رعد و برقی که می‌شنید یک بار زیر لب می‌گفت الحمد لله. قلبش شاد بود و فکرش آزاد. نشسته بود کنار بخاری هیمه‌‌ای و برای خودش نشم می‌کرد. دیگر صدای پلیت به گوشش نمی‌رسید.

پس از مدت‌ها شب آرام خوابید، مثل کودکان چندماهه. البته بیدار شدنش نیز مثل همان کودکان شد. چون هنوز هوا تاریک بود که از صدای همهمه در کوچه از خواب بیدار شد. ملت نصف شب داشتند جایی می‌رفتند. کورمال کورمال خودش را به در رساند.

پرسید: «چه خبر شده؟»

یکی در حالیکه زیر باران می‌دوید گفت: «مسجد خراب شده»

صبح حاج حمزه به همراه شاه‌میرزا، کل سهام و کل رهام کنار مخروبه ایستاده بودند. باران فرش‌ها را سنگین کرده بود و تیرهای زیر پلیت قیچی شده بودند. قیچی شدن همان و جمع شدن آب روی سقف و نهایتا ریزش سقف همان. حاج حمزه متحیر بود. کل سهام و کل رهام، انگشت به دهان بودند که شوخی شوخی چه فاجعه‌ای شد. با این حال کم کم می‌خواستند سر شوخی را با حاجی باز کنند.


خوشحال میشم برای دیدن سایر مطالب به کانال تلگرامم بپیوندید.
داستان کوتاهداستان کوتاه طنز
۴
۰
هادی فرامرزی
هادی فرامرزی
به هرحال اینجا زندگی جریان دارد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید