از هر دوره و سنی در گذشته تصویری در ذهن دارم و تصاویری که دنبالهشان را بگیری به آیندههای دور هم میرسند. فکر کردم که همان تصاویر کلی را اینجا ثبت کنم. اینطور شد که یک مجموعهی احتمالا دوازده قسمتی یعنی از دبستان تا کنکور را به اختصار اینجا روایت میکنم. روایتی از کودکی شرور، خیالاتی و وحشی تا نوجوانی علاقهمند به جنس مخالف، درسخوان و اهل رقابت و تا دبیرستان که مبدل میشود به خرخوان باهوشی که هدایت را هم کشف کرده است. روایتی از خودم.
دوم راهنمایی میشود حدفاصل 13 تا 14 سالگیم. سالهایی متغیر مثل بهار. از طرفی بلوغ مثل سیل زیر و رویم میکرد، چشمانم به جنس مخالف بازتر شده بود، حافظ میخواندم، بعد از مدرسه مثل جاهلهای آن زمان روستا یقه باز میگذاشتم و تسبیح دست میگرفتم و توی کوچه پس کوچههای روستا میگشتم.
دوم راهنمایی رفاقت را فهمیدم؛ نه با شروع رفاقتی که با ترک دوستی چندساله. علیرضا همکلاسی و هم نیمکتی، یکباره اواخر سال دوم خانهشان منتقل شد شیراز و رفت که رفت. با رفتنش در ذهنم بزرگ شد. اینطوری بود که قبلش توی مدرسه یا توی سر و کلهی همدیگر میزدیم و یا توی سر و کلهی بقیه. روستا هم که کوچک بود و فاصلهی خانهمان تا یکدگر کمتر از پانصدمتر. برای همین بعد از مدرسه باز هم ور دل یکدیگر بودیم. البته دیگرانی هم بودند ولی حکایت دوستیمان با علیرضا چیز دیگری بود. خلاصه علیرضا رفت شیراز و تبعات رفتنش و حس تنهایی که داشتم عوارضی داشت که سال سوم منجر به اتفاقاتی شد.
هرچند درسم خوب بود آن مواقع و معلمها هم احترام ویژهای برایم قائل بودند ولی تا سال دوم خوب بودنم در قیاس با همان بچههای روستا بود. سال دوم تقریبا تصادفی به همراه چند نفر دیگر در یک آزمون کشوری شرکت کردم. اولین بار بود که با چیزی به اسم سوال چهارجوابی روبرو میشدم. کارنامهی آزمون تابستان آمد و در کمال ناباوری همهی معلمها و مسئولین مدرسه رتبهام زیر سه هزار بود از میان 78 هزار دانش آموز. البته خودم فکر میکردم نتیجه اصلا خوب نبوده چون تقریبا خودم را قطب عالم میدانستم و انتظار داشتم حتما تک رقمی باشم. حقیقت امر هیچ درکی از مدارس شهری و هزینهها و تلاش دانشآموزان دیگر نداشتم. ولی این نتیجه نگاه معلمها را نه تنها به من که به بقیه بچهها هم عوض کرد. اینگار امیدوار شدند که از آن مدرسه شاید بخاری بلند شود.
سال دوم باز هم کاندید شورای مدرسه شدم و این بار خلاف انتظار دوم شدم. این دوم شدن اینقدر بهم برخورد که سال بعد دیگر اصلا سمت شورا نرفتم. حالا دوم شدن قصه داشت. آن سال روستا یک روحانی ثابت داشت که بچههایش هم مدرسه ما بودند. پسر کوچک شیطانی داشت که دو سالی از ما کوچک تر بود و یکی که قد ما بود. پسری با اخلاق و سکنات پدرش. پسرک رقیب انتخاباتی چون پسر روحانی محل بود، جاذبهی غریب بودن را داشت و حقی که مهربان بود رای بیشتری آورد و من باختم. اینقدر اعصابم خورد شد که رفتم دو تا مشت هم به پسرک مظلوم زدم. البته خداراشکر از لحاظ درسی به پایم نمیرسید.
حالا اینها را گفتم شاید برداشت شود که چقدر فکر رقابت بودهام در آن سن و سال. در واقع همهی اینها چیزهای بچگانهای بوده، که فکر کنم توی آن سن همهی بچهها دچارش باشند و یحتمل خیلی هم آسیب نباشند.
و کلام آخر اینکه سال دوم سال ظهور عشقی افلاطونی برایم بود. عشقی که مثل رویای شیرینی ماند و پر و بال گرفت و رشد کرد و یکباره در حالتی خندهدار، فروریخت و تمام شد. شاید نامجو راست میگوید که عشق اول فقط یک خاطره است. و من اضاف کنم، عجب خاطرهی شیرینی.