هادی فرامرزی
هادی فرامرزی
خواندن ۳ دقیقه·۷ سال پیش

وقتی بچه بودم (اول راهنمایی)

هرچه از اول ابتدایی جلوتر آمدم خاطرات و تصاویر بیشتری طبیعتا اینگار در چنته دارم و برای همین انتخاب از چه نوشتن تا حدی سخت است.

نام مدرسه‌ی راهنمایی روستا شهید مطهری بود. همان سالی که ما وارد اول راهنمایی شدیم مدرسه نویی در میان باغ‌های سیب روستا ساخته شد. برخلاف ابتدایی مدرسه دارای فضایی بزرگتر و سرسبزتر، ساختمان نو و نوار، چند زمین بزرگ برای فوتبال و والیبال بود. محوطه‌ی بزرگی هم داشت که درختان سیب به ردیف در آن کاشته شده بودند؛ لذا فضای مدرسه اصلا با قبلی قابل قیاس نبود.

نمی‌دانم چرا دانش‌آموزان دوم و سوم راهنمایی آنقدر برایم ناشناخته و غریب بودند. اینگار فرم و ساختمان مدرسه که عوض شده بود، با آدم‌ها هم غریبگی می‌کردم.

فرق مهم راهنمایی با ابتدایی در تکثر معلم‌ها بود. ابتدایی، طول سال خوب یا بد فقط با یک معلم سر و کله می‌زدیم و هر طوری بود بعد از مدتی یا قلقش دستمان می‌آمد و اگر نمی‌آمد، هر روز می‌دانستیم قرار است چه بلایی سرمان بیاید. ولی راهنمایی هر ساعت معلم‌ها عوض می‌شد. این عوض شدن چندباره طی یک روز و اخلاق‌های متفاوت معلم‌ها، هرچند انطباق با آن سخت بود ولی به نحوی کمک می‌کرد که مجبور باشیم با تیپ‌های رفتاری مختلف ارتباط برقرار کنیم.

سال اول راهنمایی اولین دوره انتخابات شورای مدرسه برگزار شد. آن موقع در تمام برنامه‌های گروهی و جمعی شرکت می‌کردم، می‌خواست بسیج باشد یا هلال احمر یا پیشتازان و حتی مسابقات قرآن. برای انتخابات نام‌نویسی کردم. چون اولین دوره بود و هنوز خیلی با فرایند رای‌گیری کسی آشنا نبود، آقای شیری معلم ریاضی یک کارتن در باز به عنوان صندوق گرفته بود دستش و توی کلاس‌ها می‌رفت و بچه‌ها رای‌شان را روی کاغذی نوشته بودند و توی کارتن می‌انداختند. موقع شمارش آرا تمام کاندیداها با آقای شیری و مدیر مدرسه توی یکی از کلاس‌ها جمع شدیم. آقای شیری رای می‌خواند و مدیر توی برگه‌ای که جلویش بود، ضربدر می‌زد. از همان اول شمارش نفر اول بودم ولی هرچه شمارش آرا جلوتر می‌رفت اختلافم بیشتر می‌شد و کم کم قضیه داشت مشکوک می‌شد. مدرسه حدود صد نفر دانش‌آموز داشت و حدود نود رای آوردم و این درحالی بود که نفر دوم سی رای داشت. حدود چهل رایم دقیقا به یک شکل و به صورت تک رای بود. بنده خدایی که بعدا مشخص شد پسر عمویم بوده، روی کاغذهای کوچک اسمم را نوشته بود و در غفلت آقای شیری یکجا ریخته بود توی صندوق. البته عجیب این بود با این پسر عمو نه حشر و نشری داشتم و نه درست می‌شناختمش تا آن سال.

اتفاق دیگری که آن سال افتاد و ذکرش خالی از لطف نیست شرکتم در مسابقات قرآن است. همانطور که در مطلب کلاس پنجم گفتم به دلیل نوجوانی و یا بلوغ شخصیتم داشت عوض می‌شد و توجهم به سمت جنس مخالف و مسائل جنسی کشیده شده بود و کم کم داشتم از آن طفل معصوم فاصله می‌گرفتم ولی با این حال هنوز برای آخرین بارها مسابقات قرآن هم شرکت می‌کردم. رشته‌ی اصلیم حفظ بود و معمولا جز سی را به غیر از یکی دو سوره از بر بودم. آقای اسماعیلی معلم پرورشی هم نام مرا برای حفظ نوشته بود ولی نمی دانم روزی که برای مسابقه رفتیم شهرستان چه اتفاقی افتاد که ازم خواست برای قرائت مسابقه بدهم. مای طفل معصوم هم ناچار شرکت کردیم و این اشتباه آقای اسماعیلی رسما ما را از مدار قرآن و مسابقاتش به کلی به در کرد.

نکات دیگری هم هست ولی بماند برای وقت و زمان دیگری.

روایتخاطراتبچگیراهنماییشورا
به هرحال اینجا زندگی جریان دارد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید