هادی فرامرزی
هادی فرامرزی
خواندن ۲ دقیقه·۷ سال پیش

وقتی بچه بودم (بخش دوم- دوم دبستان)

دوم دبستان

در پست قبلی شرحی از اول دبستان نوشتم. کلاس اول که تمام شد تقریبا رام شده و با محیط مدرسه اخت گرفته بودم. آقای کوه‌پیما معلممان بود. آدمی نرمخو و کم حرف. آزاده مردی بود که کار خودش را به بهترین نحو انجام می‌داد و نیاز نبود از سر ترس مودب بنشینیم تا چوبش کند شود؛ چون کلا اعتقادی به زدن و چوب و شلنگ نداشت. انسانی به غایت معتدل و خویشتندار.

شخصیت آقای کوهپیما خودبخود باعث شد که کلاس دوم پلی شود برای ارتباط گرفتن با مدرسه و دل به درس و کتاب دادن.

آن سال‌ها (اکنون نمی دانم شرایط چگونه باشد) همزمان با روز 22 بهمن، جشن مفصلی در مدرسه برگزار می‌شد، که همه‌ی اهالی روستا از مرد و زن و پیر و جوان در آن شرکت می‌کردند. مراسم پر ملاتی بود با برنامه‌های مختلف. از تئاتر و شعرخوانی و گروه سرود تا برنامه‌های طنزی که اجرا می‌شد. الان که به گذشته نگاه می‌کنم باورم نمی‌شود در همچین روستایی بیست سال قبل، تئاتر اجرا شده باشد. محبوبیت این جشن به گونه‌ای بود که همه در طول سال چشم انتظارش را می‌کشیدند و حداقل یک ماه زمان صرف می‌شد برای آماده‌سازی و اجرایش.

یکی از سنت‌های همیشگی جشن، تقدیر از رتبه‌های برتر مدارس ابتدایی و راهنمایی بود. معدل من نوزده و نه دهم بود و معدل نفر بعدی نوزده و نه صدم. با اینکه ته دلم می‌دانستم رتبه اولم ولی همکلاسی‌ها با این منطق که صدم بیشتر از دهم است قانعم کردند که رتبه دوم شده‌ام. شب قبل از جشن، برادر بزرگترم مقداری توضیح داد که رتبه اولم ولی خب هنوز آنقدر بزرگ نبودم و از ته دل راضی نشدم.

روز جشن هرچند با سرافکندگی رتبه دومی وارد حیاط مدرسه شدم ولی جمعیت را که دیدم ته دلم خوشحال شد که قرار است جلوی این همه آدم اسمم را بخوانند و من بروم بالای سکو و از آقای مدیر لوح تقدیر بگیرم. بهنام و علیرضا را هم توی جشن دیدم و سعی کردم بهشان بفهمانم که برادرم چه گفته ولی زیر بار نرفتند و بیشتر شیطنت کردند که حالا معلوم می‌شود. خلاصه دل توی دلم نبود. تا اینکه نوبت به اهدای لوح رسید. کلاس اول که تمام شد. بهنام که کنارم ایستاده بود بدو از میان جمعیت رفت بالا که اسمش را که می‌خوانند خودش را زود برساند. ولی مجری مراسم با شیرین ترین صدایی که شنیده بودم اسم مرا گفت به عنوان رتبه‌ی اول.

بهنام اینقدر گریه و زاری کرد که مادرش روز بعد آمد مدرسه و مدیر فردایش سر صف گفت که رتبه‌اول بهنام بوده و در اهدای جوایز اشتباه شده، تا شاید دل بچه به دست بیاید. و من هنوز فکر می‌کردم رتبه دوم شده‌ام و روز جشن از سر خوش شانسی و کار خدا اسمم را اول گفته‌اند؛ آخر به قیافه‌ی نه صدم می‌خورد از نه دهم کمتر باشد؟

نمایی از روستا
نمایی از روستا


روایتروزنوشتروستا
به هرحال اینجا زندگی جریان دارد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید