از هر دوره و سنی در گذشته تصویری در ذهن دارم و تصاویری که دنبالهشان را بگیری به آیندههای دور هم میرسند. فکر کردم که همان تصاویر کلی را اینجا ثبت کنم. اینطور شد که یک مجموعهی احتمالا دوازده قسمتی یعنی از دبستان تا کنکور را به اختصار اینجا روایت میکنم. روایتی از کودکی شرور، خیالاتی و وحشی تا نوجوانی علاقهمند به جنس مخالف، درسخوان و اهل رقابت و تا دبیرستان که مبدل میشود به خرخوان باهوشی که هدایت را هم کشف کرده است. روایتی از خودم.
دوم دبیرستان از هر جهت یکی از مهمترین سالهای زندگیام بود. پس از آن 14 روز ابتدایی سال اول دبیرستان این اولین تجربهی زندگی خوابگاهیام بود، زندگیای که 12 سال ادامه داشت و در نهایت منِ اکنون را بیرون داد. هماتاقیام حسن بود، پسری باهوش و فرز از همان سپیدان خودمان. زندگی خوابگاهی دبیرستان تفاوتهای جدیای با دانشگاه داشت. قید و بندها زیاد بود و محدودیتهای زیادی در ساعت رفت و آمد، خوابیدن و درس خواندن وجود داشت. طول کشید که عادت کنم ولی نهایتا کردم.
اولین و مهمترین اتفاق سال دوم، امتحان فیزیک نیمسال اول بود. دبیرستان توحید آنموقع رقابت وحشتناک درسیای بین بچهها حاکم بود و من که به زحمت خودم را به سال دوم رسانده بودم و داشتم با سبک زندگی خوابگاهی کم کم اخت پیدا میکردم، لنگان لنگان با جو رقابتی اخت شدم. همانطور که در مطلب قبلی گفتم سال اول تمام ابهت و هیمنهام پیش خودم شکست و رسما تبدیل به یک دانشآموز ضعیف شدم و فکر میکردم در جمعی از غولهای باهوش قرار گرفتهام که عمرا توانایی رقابت با آنها را ندارم ولی امتحان فیزیک یکباره تمام معادلات را عوض کرد. استاد شهابزاده به امتحانات سختش مشهور بود. سر امتحان فقط یادم است همهی سوالات را جواب دادم و چند صفحه سیاه کردم. آقای شهابزاده سرکلاس برگهها را یکی یکی تصحیح میکرد و وقتی تصحیح یک برگه تمام میشد صاحب برگه را صدا میزد تا همان موقع برگه را بازبینی کند و اگر اعتراضی دارد، بیان کند. برگهها یکی یکی تصحیح میشد و نمرهها از 11 بالاتر نمیرفت. تا اینکه نوبت به «سعادت» رتبه اول کل توحید در سال قبل رسید. سعادت در کمال ناباوری 14 گرفته بود و عجیب اینکه خوشحال بود. چند برگه بعد نوبت من بود. رفتم جلوی میز تا برگه را بردارم، آقای شهابزاده زیر چشمی نگاهی کرد و برگه را داد دستم، شده بودم 18/75. تقریبا کپ کردم، بدون اینکه بخواهم اعتراضی کنم برگشتم و نشستم سر جایم. آوازهی این نمره که بعدا شد 19 در کل دبیرستان پیچید و یکباره تبدیل شدم به یکی از مخهای کلاس. هم اتاقیام حسن هم 18/75 شد و نمره بقیه زیر 14 بود.
آن امتحان فیزیک آب رفته را به جوی بازگرداند و دوباره اعتماد بنفسم برگشت.
تصویر بعدی به شب چهارشنبهسوری برمیگردد. توحید معمولا قبل از چهارشنبهسوری طبق یک عادت قدیمی خوابگاه را تعطیل میکرد ولی آنسال چهارشنبه اینقدر عقب آمده بود که امکان تعطیلی وجود نداشت و این شد که تصمیم گرفتند خوابگاه آن سال دایر باشد. یک هفته قبل از چهارشنبه سوری مدرسه بچهها را برده بود اردوی گناوه و بچهها کلی ترقه خریده بودند. همهی مسئولین مدرسه و خوابگاه و حتی بعضی از معلمین در خوابگاه جمع بودند تا بچهها را کنترل کنند و آن شب را به سلامت سحر کنند. از بخت بد یکی از ترقههایی که از پنجره به خیابان باغشاه انداختم بالای سر دختر خانمی روشن میشود و دختر خانم کمی میترسد. خلاصه اینکه طی یکی عملیات پلیسی شناسایی شدم و تقریبا چهار ساعت تو گوشی خوردم و با اینکه مدارک جرم هم پیدا شد، اعتراف نکردم و بعد از 1 شب توانستم برگردم به اتاقم.
سال دوم دبیرستان سال شروع دوستیهای جدید هم بود، دیگر خوابگاه بود و شبنشینی و حرف زدن و حرف زدن. چندتایی دوست از آن سالها هنوز دارم.
دیگر اتفاق شکستن بینیام بود. هیچ وقت دروازهبان خوبی نبودم و علاقهای هم به این کار نداشتم ولی سیستم چرخشی بود و یکبار که درون دروازه بودم توپی مثل تیر آمد و دقیقا نشست سمت چپ بینیام، و بینی باد کرد و باد کرد و گنده شد. و بعد از چند روز شروع کرد به خوابیدن بادش، ولی نهایتا برجستگی بزرگی رویش ماند و مسدود شدن سوراخهایش.
سال دوم برای اولین بار در زندگیام رفتم سینما، در شبهای منتهی به عید، فیلم چهارشنبهسوری فرهادی اکران شد و رفتیم و دیدیم. هرچند آن موقع نه فرهادی را میشناختم و نه سینما را. انتظاری هم نبود.