بی شک بهترین معلمم را کلاس چهارم داشتم. آقای فیروزی، نزدیک بیست و پنج یا شش سالی داشت. فوق العاده مهربان و خوش فکر؛ چیزی که آن زمان نایاب بود. آقای فیروزی با یکی دیگر از معلمها درست روبروی خانهمان منزل اجارهای داشتند. خانهای که دو اتاق موازی هم داشت با یک بالکن جلویش. آقای فیروزی و دوستش یکی از اتاقها را اجاره کرده بودند.
آن موقع هنوز پدر کشاورزی تمام عیار بود و کلی گاو و گوساله هم داشت. اغلب روزها مخصوصا ماه رمضان برای آقا معلم مادر غذا میکشید و میبردم برایشان و یا شیر و ماست و دوغ.
سال چهارم در خاطرم مثل رویایی شیرینی میماند، کلاسی شیرین، بدون استرس و با نمرههایی همه بیست. در کنار همهی اینها کلاس چهارم برای اولین بار دو اتفاق مهم برایم افتاد. اول اینکه فهمیدم معلمها آدمهایی هستند دقیقا مثل خودمان و با یکسری معضلات و مشکلات. تا قبلش معلم برایمان حالت ابرپدری داشت. حتی از پدران جبار آن روزگار هم حجتتر بودند. با ارتباط با آقای فیروزی معلم حالت خداگونگیاش را از دست داد. این اتفاق باعث شد که برای اولین بار سر کلاس جرئت کنم با معلم گرم بگیرم و صحبت کنم. تا قبل از آن ارتباط معلمین با ماها از طریق چوب و شیلنگ و یا زبان تهدید و ارعاب بود.
اتفاق مهمتر اینکه، آقای فیروزی طی سال، چند کتاب بهم کادو داد. یکی از بهترین کتابها که متاسفانه نامش یادم نیست، روایتی بود از حادثه کربلا، ولی از زبان عمرسعد. کتاب که برای نوجوانان نوشته شده بود، به طرز غیرباوری بدون اینکه بخواهد حق را به عمرسعد بدهد و یا اینکه جلوی اشک ریختن و دل سوزاندن بر امام حسین را بگیرد، کاری میکرد با عمر سعد همذات پنداری کنی و درکش کنی. تا آن روز فقط عاشورا را ازین سر قضیه دیده بودم و برای اولین بار نوری به سوی سیاه عاشورا میانداخت. با عمر سعد همراه میشدی؛ خطایش، طمعش، پشیمانیاش، احترامش به حسین، ملک ریاش و عاقبتش را میدیدی و همزمان بر عمرسعد و حسین همزمان گریه میکردی.