سوم دبستان زرد در خاطرم نقش بسته، زرد مجلات نه، زرد علفهای خشکیدهی حیاط خلوت پشت مدرسه. آقای ص سرباز معلم بود. بدون هیچ تعادل روانی. کلاس را به دو گروه تقسیم کرده بود. دو گروه حدودا پانزده نفره. یک دسته را به من سپرده بود و دستهی دیگر را به اسماعیل. کار را برای خودش آسان کرده بود. من و اسماعیل چه بیرون از کلاس و توی کلاس همهی مسئولیت دسته بر عهدهمان بود. زنگ استراحت و روزهایی که خودش نمی آمد و بعضی از عصرها بچهها را باید میبردیم حیاط پشتی و بچهها چهارزانو روی زمین مینشستند و درس میخواندند. و ما هم مراقبشان بودیم.
تنها کسانی که بازخواست میشدند، ما دو نفر بودیم. مثلا اگر هر کدام از بچههای دستهی من مطلبی را بلد نبود و یا در نوشتن مشق کمکاری کرده بود، فقط من کتک میخوردم. آقای ص دقیقا با تحت فشار دادن ما دو نفر میخواست ما هم همین فرایند را روی دستهمان اجرا کنیم. ما هم بشویم دیگرآزارهایی مثل خودش. سوم ابتدایی به قد زندگیام کتک خوردم. خشونت لختی داشت آقای ص که با هیچ منطقی نمیخواند. تا یاد سوم دبستان افتادهام خودم و اسماعیل را میبینم که در محوطهی باز جلوی کلاس دست گذاشتهایم روی زمین و داریم میچرخیم و آقای ص هرچند لحظه یکبار شلنگی به هرجا که برسد میزند.
برای اولین بار بود که با گوشت و پوست و استخوانم درک کردم که بی دلیل هم میشود ظلم کرد، تحقیر کرد و بازخواست هم نشد. جالب اینکه حافظهام هیچ تصویری از آقای ص ذخیره نکرده است.
تصویر دیگر مربوط میشود به آقای گ رفیق آقای ص که معلم کلاس سوم ولی شعبهی الف بود. یک روز سرد برفی آقای گ دلش کشید که مقداری تفریح کند. دو کلاس سوم دبستان را دور تا دور حیاط مدرسه به خط کرد. و خودش و آقای ص و دو تا شاگرد سوگلیاش رفتند روی سکو ایستادند. ما درحالیکه دستانمان باید عمود بر بدن میبود با بیست شماره که حدود ده دقیقه شد باید آرام آرام مینشستیم و بعد به همان سیاق بلند میشدیم. چندتا از بچهها که افتادند کارشان باز به شلنگ و چوب افتاد. تحقیر تمامی بود که مثل کابوسی گذشت و تمام شد