ویرگول
ورودثبت نام
هادی فرامرزی
هادی فرامرزی
خواندن ۶ دقیقه·۷ سال پیش

یک زوج

داستان کوتاه

باران می‌زد که سهیلا زیر مشت و لگد‌های آقای سهرابی پِل پِل می‌کرد و هرچه می‌خورد صدایی بیرون نمی‌داد. حتی نفرین هم نمی‌کرد و گلایه‌ای هم نداشت. تسلیم تسلیم بود. همین بی های و هویی و بی لیکه و آه و ناله و نفرین و زاری برگزار شدن یکی از آئین های زناشویی، بر پیرزن‌های چرکوی کوچه که عادت داشتند در این مواقع گوشه‌ی چادرهایشان را بیندازند کنج لبشان و دم قاپی در بیاستند و زیر لب چیزی غر و لند کنند؛ مسلم کرد که حتما پالان سهیلا کج بوده؛ وگرنه دلیلی نداشت مثل برج زهرمار از سر جایشان جم نخورند و گهگاه نگاه هایی ترحم آمیز هم نثار آقای سهرابی کنند.

آقای سهرابی جوانکی بود به زور بیست ساله که معلوم نبود چطوری سهیلا را تور زده بود. با اینکه حرف و صحبتی نبود که توی کوچه رد و بدل شود و از گوشم دور بماند، با این حال هیچ وقت برایم مسلم نشد که سهیلا چطور دل به این خناس داده است.

آقای سهرابی که پیرزن‌ها با این اسم صدایش می‌زدند وگرنه مردک هم زیادی‌اش بود، جوانی کوتاه ولی پهن و درعین حال بازوی کلفت و پر پیچ و تابی داشت. معلوم نبود این همه گوشت و رگ و عضله چطور روی یک ذره بازو جا گرفته بود. سه ماهی می‌شد که توی زیرزمین خانه‌ی در آبی ساکن شده بودند ولی اینگار صدسال اینجا بوده‌اند؛ از بس برای همه آشنا شده بودند. عربده و فیکه‌های آقای سهرابی را هر بچه‌ای می‌توانست تقلید کند و گاهی اوقات می‌دیدم که دور از چشمان آقای سهرابی و نه سهیلا، ادایش را درمی‌آوردند و پیرزن‌ها که این بار جلوی درخانه‌ای انجمن کرده بودند؛ و چادرشان را دیگر کنج لب نگرفته؛ اول خوب هرته می‌زدند و بعد پسرک را با ناسزایی شیرین بدرقه می‌کردند.

سهیلا اما فرق داشت. مهرش به دل همه بود. مرد و زن هم نداشت. هر یک به نحوی. هم بر و رویی داشت و هم خلقی آرام و نرم. توی کوچه و با زن‌ها کمتر می‌نشست. سرش به کار خودش بود. صبح بعد از اینکه حیاط مشترک را آب و جارو می‌کرد؛ می‌رفت توی زیرزمین و ساعتی بعد چادرش را از همان پله‌های زیرزمین که بالا می‌آمد سفت می‌چسبید و حتی به زور می‌شد زنبیلش را از زیر چادر تشخیص داد. با همان خردک درآمدی که آقای سهرابی خانه درمی‌آورد -دقیقا نمی‌دانم چقدر درمی‌‌آورد ولی از سر و رویشان و جای نشستنشان نباید وضعی می‌داشتند- هر بار که به بازارچه سر کوچه می‌رفت تقریبا هرچیزی می‌خرید. حالا دقیقا نمی‌دانم که گوشت هم می‌خرید یا نه ولی لابد اگر هربار نمی‌خرید بعضی‌وقت‌ها دیگر سر کیسه را شل‌تر می‌کرد و چند تکه گوشت لقم و په می‌گرفت که آقای سهرابی قوت داشته باشد پتک به سنگ بزند.

تا بحث پتک شد، بگویم که بلاخره پی بردم که آقای سهرابی کارش چیست. توی معدن سنگ می‌شکند و حالا شما هم حتما چرایی آن بازوی پت و پهنش را فهمیده‌اید. آن بار که سهیلا زیر باران مشت و لگد می‌خورد اگر می‌دانستم که شوهرش توی معدن کار می‌کند و سنگ می‌شکند حتما مداخله می‌کردم. حالا من خبر نداشتم آن موقع، این پیرزن‌های اکبیری که ما تحت همه چیز را درمی آورند چطور دلشان آمد جلو نروند. به هرحال بعدا هر بار که پِل پِل کردن سهیلا را مرور کردم، دلم برایش بیشتر سوخت، آخر صدای شکستنش را این بار می‌شنیدم. با هر ضربه‌ای مثل سنگ اینگار می‌شکست و عجیب اینکه دو روز بعدش سر و مر و سالم باز چادرش را سرکشید و با زنبیلش رفت سمت بازارچه که خدای ناکرده آقای سهرابی بی قوت و قُوّت نماند.

از همان روزی که سهیلا زیر دست و پای آقای سهرابی خرد شد و دم نزد، پیرزن‌ها دیگر محلش نگذاشتند. البته سهیلا کار خودش را می‌کرد. حرفی بود پشت سر سهیلا که تا آن روز کسی به رویش نمی‌آورد. البته تا جایی که من خبر دارم، صحت و سقمش معلوم نبود ولی به هرحال پیرزن‌ها چیزهایی می‌گفتند و حتی شاید شب که می‌لغزیدند توی بغل شوهرانشان برای آن‌ها هم نجوا کرده باشند.

قضیه این بود؛ یک ماهی از آمدن این زوج به کوچه می‌گذشته است که یک روز ظهر گدای دوره‌گردی سر و کله‌اش توی کوچه پیدا می‌شود. این‌جایش را به چشم ندیدم البته ولی حواسم هست از جایی که خودم نظاره‌گر بودم متذکر شوم. این گدا که مرد سیاسنبوی عرق‌کرده‌ی زشتی بوده، مثل باقی این قماش آدم‌ها، در خانه‌ی سهیلا را می‌زند و طلب آب و نان می‌کند. سهیلا برایش آب و کاسه‌ای برنج می‌آورد. گدا می‌گوید که برنج نپخته به چه دردش می‌خورد و اگر دارد چیز آماده‌ای بدهد که همان دم در بخورد. سهیلا بازمی‌گردد به زیرزمین و مقداری نان و پنیر می‌آورد برای گدا. گدا با همان دستان چرکش که می‌خواهد بخورد، سهیلا دلش به حالش می‌سوزد و اجازه می‌دهد گدا تو بیاید و دستش را سر حوض حیاط بشورد. امکان دارد این موقع در حیاط باز بوده و یکی از همین پیرزن‌ها چیزی دیده باشد؛ مثلا اینکه سهیلا شلنگ را گرفته تا گدا دستش را بشورد. بعد گدا خواسته با همان دست ترش لقمه‌ی نان و پنیر را به دهان بگذارد که سهیلا حوله‌ای تعارف گدا می‌کند.

تا اینجا شنیده‌هایم بود و از این به بعد را به چشم خودم دیدم. آخر تازه از خواب پا شده بودم و داشتم سیگارم را می‌گیراندم که نظرم رفت سوی کوچه و سهیلا را دیدم که حوله را گرفت از کسی که بعدا فهمیدم گدایی بوده و درحالیکه چادرش را دور خودش پیچانده بود، گدا را تعارف می‌کرد که تو برود. البته چیز خاصی نمی‌شنیدم ولی می‌شد حدس زد. گدا که معلوم بود شاید سال‌ها نه غذای گرمی خورده بود و نه جای نرمی خوابیده بود حاشا می‌کرد و اصلا سرش را هم بالا نمی آورد و سهیلا هم روی پله ایستاده بود و تعارف می‌کرد. بعد یکباره سهیلا از پله‌ها رفت پایین و چند لحظه بعد با یک قالیچه‌ی قرمز برگشت. گدا تا قالیچه را دید، اینگار قانع شده باشد، از پله‌ها رفت پایین. البته حدس می‌زنم که گدا تا قالیچه را دید حیفش آمد توی حیاط محض خاطر او پهن شود. از سهیلا همچین چیزهایی برمی‌آمد که محض رضای خدا گدایی را احترام کند و زیر پایش قالی بیندازد ولی پیرزن‌ها که این حرف‌ها سرشان نمی‌شد. گدا پایین رفت و برای من هم عجیب بود. البته طولی نکشید که بالا آمد و سهیلا تا قاپی در حیاط بدرقه‌اش کرد و حتی یکی دو قدم دنبال گدا توی کوچه هم آمد و برگشت توی خانه.

در این گیر و دار، دو تا از پیرزن‌ها دم در خانه‌ی ته کوچه نشسته بودند و حواسشان به در خانه‌ی سهیلا بود.

تا آن روز بارانی اصلا حرف و صحبتی هم نبود، البته این زوج مثل هر زن و شوهر دیگری بحث داشتند ولی کارشان به کوچه نکشیده بود. آن روز سهیلا آخر هم معلوم نشد به چه دلیلی، آش رشته می‌پزد و چند کاسه هم برای همسایه‌ها می‌برد. در همان خانه‌ی اولی به جای ماهگل پیر و چروک، آقای سلیمی با آن سبیل و هیبت می‌آید دم در و سهیلای غافل از همه جا، یکی دو دقیقه با آقای سلیمی حرف می‌زند و حال دخترشان را می‌پرسد. ماهگل که با باقی پیرزن‌ها صد بار قصه‌ی سهیلا را بازگو کرده بودند و پر و بالش داده بودند مثل افعی سر می‌رسد و معلوم نبوده از کی دلش پر بوده سهیلا را به باد فحش و فضیحت می‌گیرد. آقای سلیمی هم با سبیل و هیبتش مثل موشی عقب می‌نشیند و توی سوراخش می‌رود.

سهیلا برمی‌گردد خانه و هق می‌زند و هق می‌زند. البته حواسش هست که قبل از اینکه آقای سهرابی بیاید خودش را جمع و جور کند. آقای سهرابی سر می‌رسد و بغض سهیلا باز می‌شکند و جوانک پرباد و غافل از همه چیز می‌رود در خانه‌ی آقای سلیمی. ماهگل هم نه می‌گذارد و نه برمی‌دارد و به آقای سهرابی می‌‎گوید:

«اگر مردی برو جلو زنت رو بگیر. تا دیروز گدا می‌برد تو خونه حالا می‌خواد بشینه زیر پای مردای ما.»

آقای سهرابی گیج و دونگ، خون جلوی چشمش را می‌گیرد و سرافکنده برمی‌گردد خانه و سهیلا را بازخواست می‌کند. آقای سهرابی کل کوچه را می‌گذارد روی سرش. سهیلا مبهوت و غافل زیر باران بدنش مثل بید می‌تکد و آقای سهرابی اینگار دارد سنگ می‌شکند.

داستان کوتاهروزنوشتزوجخصوصی
به هرحال اینجا زندگی جریان دارد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید