ویرگول
ورودثبت نام
فرامرز انتظاری
فرامرز انتظاری
خواندن ۱۲ دقیقه·۱۸ روز پیش

114. افطار

ماه رمضان در وامنان برای ما قواعد خاصی دارد. وقتی بعدازظهری هستیم و به خانه می رسیم، وقت زیادی تا اذان نیست و باید با حداقل ها و با حداکثر سرعت چیزی را برای افطار آماده کنیم. روزهایی که دوستان هستند مشکل خیلی کمتر است، چون هر کسی گوشه ای از کار را می گیرد و سفره تا حدی پر و پیمان می شود. نان و پنیر و گوجه فرنگی، سیب زمینی و تخم مرغ آب پز معمولاً مواردی بودند که در اکثر سفره های افطار ما وجود داشتند. ولی شب هایی که تنها هستم گاهی به همان نان و پنیر و چای شیرین برای افطار اکتفا می کنم.

بخش واقعاً سخت ماه رمضان سحری بود. اوایل یکی دو ساعت قبل از سحر بیدار می شدیم و برنج را به صورت دمی یا آبکش می پختیم و با نیمرو می خوردیم. گاهی هم استانبولی و اگر هم می خواستیم سحری مفصلی داشته باشیم ماکارونی آماده می کردیم. ولی مشکل این بود که در مدرسه و مخصوصاً نوبت صبح همه در کلاس خواب آلود بودیم و از خمیازه هایی که می کشیدیم خسته می شدیم.

ولی وقتی بیشتر تجربه پیدا کردیم، همان ساعت یازده دوازده شب سحری را می پختیم و آماده می کردیم و نیم ساعت قبل از اذان بیدار می شدیم و سحری را می خوردیم و بلافاصله بعد از اذان و نماز صبح می خوابیدیم. زمان کمی برای خواب بود ولی خیلی می چسبید. کمی که گذشت باز هم تجربه مان خیلی بیشتر شد و همان دوازده شب که سحری را آماده می کردیم، میل می فرمودیم و می خوابیدیم، البته تنها مشکل این شیوه از دست دادن دوگانه صبح بود.

دوشنبه های یک هفته در میان را دو شیفت کلاس می رفتم تا جبران روز چهارشنبه شود و بتوانم سه شنبه ها به خانه بروم. دو شیفت کلاس رفتن واقعاً بسیار خسته کننده است، انرژی بسیاری می گیرد. شش زنگ باید با دانش آموزان سر و کله بزنی تا شاید بخشی از مفهوم را یاد بگیرند. بیشتر انرژی من را ترغیب کردن بچه ها به حل کردن می گرفت. نمی دانم چرا به شدت در برابر نوشتن و حل کردن مقاومت می کردند. خسته و کوفته وقتی به خانه رسیدم فقط سماور را روشن کردم. پیش خودم گفتم همان نان و پنیر برای افطار امشب کفایت می کند.

چند دقیقه ای روی زمین دراز کشیدم و چشمانم را بستم تا کمی انرژی بگیرم. وقتی چشمانم را باز کردم هوا کاملاً تاریک شده بود و چیزی به اذان نمانده بود. سفره را که باز کردم آه از نهادم برخواست. فقط یک چهارم یک نان بربری در سفره بود که آن هم به غایت خشک بود. به اتاقی که حکم سردخانه و یخچال برایمان داشت رفتم تا پنیر را بیاورم ولی متاسفانه آن را هم نیافتم، کاملاً به خاطر داشتم که دیشب به خاطر اینکه افطار کتلت بود، پنیر کمتر خورده شد و خودم نصف پنیر را به درون ظرف آن برگرداندم و در طاقچه اتاق سردخانه گذاشتم.

هرچه گشتم هیچ در خانه نبود و حالا هم در روستا مغازه ای باز نبود که چیزی بگیرم. تنها چیزی که مقابلم بود قوطی رب بود. چاره ای نبود، ماهی تابه را روی گاز پیک نیکی گذاشتم و روغن ریختم و دو قاشق رب هم به آن افزودم و با شعله بالا تفت دادم. وقت نداشتم و چند دقیقه ای به الله اکبر اذان نمانده بود. در همین حین یادم آمد درست است که سماور جوش است ولی من هنوز چای را دم نکرده ام. رفتم و قوری را شستم و چای را دم کردم. وقتی قوری را روی سماور گذاشتم بوی سوختگی به مشامم خورد. سریع به اتاق کناری برگشتم و زیر غذای مفصلی را که بار گذاشته بودم را خاموش کردم. کمی دورش سیاه شده بود ولی وسط آن قابل خوردن بود.

صدای زیبای استاد شجریان، ربنا را در اتاق محقر من طنین انداز کرده بود. سفره افطار من شامل یک استکان چای، یک تکه نان خشک و یک ماهی تابه رب تفت داده شده بود. آنقدر گرسنه و خسته بودم که فقط منتظر اولین الله اکبر بودم. استاد موذن زاده اردبیلی چنان زیبا اذان می گفت که واقعاً روح و جان را جلا می بخشید. کمی جلوی خودم را گرفتم و تا الله اکبر چهارم هم صبر کردم، بعد سراغ چای رفتم و وقتی آن را نوشیدم، واقعاً گلویم نرم شد.

اذان که تمام شد، افطار من هم تمام شد. هیچ تغییری نسبت به قبل از اذان احساس نمی کردم. هنوز گرسنه بودم، این مقدار کم غذا کجای این بدن حدود صد کیلویی را می گرفت؟ در اوج گرسنگی ناگهان به یادآوردم که برنج داریم. یک استامبولی پر چرب برای خودم پختم، زمانی را که منتظر بودم که دم بکشد یک چای برای خودم ریختم و به خودم گفتم خوب از همان اول همین کار را می کردم، حالا نیم ساعت یا یک ساعت از اذان بگذرد که مشکلی نیست.

سفره را دوباره پهن کردم و نیمی از استانبولی را در بشقاب کشیدم. رنگ قرمزش واقعاً چشم نواز بود و درخشیدنش زیر نور لامپ هم از چرب بودنش خبر می داد. بعد از خوردن این غذای لذیذ، دوباره چای داغی هم نوشیدم و کنار بخاری ولو شدم. داشتم به این فکر می کردم چرا اینقدر برای افطار به خودم سختی دادم. خوب اول یک چایی می خوردم و بعد غذایی برای خودم آماده می کردم. ولی واقعیتش مزه ماه رمضان و روزه گرفتن به همان لحظه افطار است.

نیمه دوم قابلمه برنج را گذاشتم برای سحر، چون فردا می بایست مسیر طولانی تا تهران را بروم، بهتر این بود که در همان لحظه سحر این استانبولی را بخورم تا در طول روز زیاد احساس گرسنگی نکنم. شب بسیار آرام و خوبی بود، سکوت همه جا را فرا گرفته بود و وقتی چراغ اتاق را هم خاموش کردم همه جا و همه چیز در تاریکی غرق شد. نمی دانم کی به خواب رفتم ولی وقتی چشمانم را باز کردم همه جا روشن بود، ساعت را که نگاه کردم هفت صبح بود. سحر را خواب ماندم که هیچ، حتی به مدرسه هم دیر خواهم رسید.

ساعت دوزاده و نیم ظهر، همانند همیشه پیاده به سمت کاشیدار به راه افتادم، آسمان صاف بود و فکر کنم این بار دلش برای من سوخت و کاری به کارم نداشت. امیدوارم بودم ماشین زود گیر بیاورم تا کمتر راه بروم و کمتر انرژی مصرف کنم، زبان روزه واقعاً سخت است. گرسنگی را می شود تحمل کرد ولی تشنگی برایم غیر قابل تحمل است. تا خود کلبه کل ممد را از جاده رفتم و آنجا هم حدود سه ساعت سرپا معطل ماندم که یک وانت رسید.

پشت وانت از سرما مچاله شده بودم. سرمای آخرین روزهای پاییز کوهستان برابری می کند با سرمای وسط زمستان شهر. به تیل آباد رسیدم و کنار پاسگاه پیاده شدم. نیم ساعتی بود که حتی یک ماشین هم نمی گذشت. از سربازها و نیروهای پاسگاه هم خبری نبود، فکر کنم رفته بودند تا مقدمات افطار را آماده کنند. همینکه به فکر افطار افتادم ناگهان احساس گرسنگی بر من چیره شد، خودم را آرام کردم و به خودم گفتم، وقتی به شاهرود برسم اذان گفته اند و حتماً آنجا افطار خواهم کرد، بهترین گزینه هم ساندویچ بود، دو تا دونونه

بعد از انتظاری طولانی، تریلی ای که بارش فقط چهارتا شمش فولاد بود جلوی من ترمز زد و من هم سوار شدم. دود سیگار تمام کابین راننده را گرفته بود و تنفس را سخت کرده بود. هوای سرد بیرون هم مجالی برای پایین آوردن شیشه نمی داد. در هوایی مه آلود و سکوتی خاص فقط جاده را نظاره گر بودم و منتظر رسیدن به شاهرود

ماشین با هر جان کندنی بود پیچ وخم های با شیب تند گردنه خوش ییلاق را پشت سر گذاشت. بار آن کم حجم ولی بسیار سنگین بود و این سنگینی، سکوت خاصی را هم به راننده القا کرده بود. راهی که همیشه حدود یک ساعت طول می کشید.دو ساعت شد و وقتی به شاهرود رسیدم اذان شده بود. آقای راننده حداقل کرایه را از من گرفت و در میدان سرچشمه از این تریلی سنگین و ساکت پیاده شدم.

شاهرود از نظر مذهبی شهره بود، صدای فراوان اذان نشانگر این بود که مساجد در این شهر به وفور یافت می شود. خلوت بودن خیابان ها هم در موقع اذان مؤید این بود که مردمان این شهر بسیار بر شریعت مقیدند. البته این تقید بسیار آنها برای من مشکلاتی به وجود آورد، چون حتی یک ماشین هم نبود تا مرا به میدان مرکزی شهر برساند.

گرسنگی فشار آورده بود و هنوز چیزی پیدا نکرده بودم تا افطار کنم. همه جا بسته بود و همه به افطار رفته بودند. پیاده به راه افتادم تا حداقل مغازه ای بیابم تا چیزی بخرم و بخورم، دیگر جانی نداشتم. ولی هیچ مغازه یا اغذیه یا حتی رستورانی که باز باشد را نیافتم. مدت زیادی پیاده در راه بودم که توقف یک ماشین مرا خوشحال کرد. راننده پیرمردی بود که از راهی دور رسیده بود و با تمام خستگی اش که از چهره اش هم مشخص بود، مرا تا ترمینال رساند .

درب بزرگ ترمینال بسته بود و تمام چراغ های داخل آن خاموش بود، به زحمت یک نفر را آن اطراف یافتم و پرسیدم چرا ترمینال تعطیل است و او گفت: ماه رمضان است و ده شب به بعد باز می شود. دوباره پای پیاده تا پلیس راه رفتم. گرسنگی و خستگی امانم را بریده بود. نه ماشینی برای رفتن، نه چیزی برای خوردن، از افطار دیشب تا حالا که دقیقاً بیست و چهار ساعت می گذرد چیزی نخورده ام، همه این ها دست به دست هم داد تا اعصابم به کلی به هم بریزد.کنار پاسگاه شیر آبی بود که با نوشیدن چند جرعه آب، کمی این آتش درونم را سرد کردم.

داشتم به تفاوت افطار دیشب و امشب فکر می کردم. من به افطار دیشب معترض بودم که هیچ در خانه نبود ولی در نهایت حداقل استانبولی نصیبم شد. امشب که هیچ هیچ است. با آب سرد گلویم به جای باز شدن کاملاً گرفت ولی حداقل تشنگی ام برطرف شد. فکر نکنم تا به حال اینگونه افطار کرده باشم. باز خودم را دلداری می دادم که فردا در کنار مادر و سفره رنگینش همه این مصائب جبران خواهد شد.

قحطی اتوبوس آمده بود .یا اصلاً نمی آمد یا وقتی یکی پیدا می شد آنچنان پر بود که حتی برای یک نفر هم جا برای سوار شدن نداشت. واقعاً موقعیت کلافه کننده ای بود. در نهایت مجبور شدم بوفه اتوبوس را با دو نفر دیگر تحمل کنم. اصلاً شرایط خوبی نبود. ولی چاره ای نداشتم. وقتی سوار شدم و اتوبوس به راه افتاد فقط منتظر بودم که اتوبوس یک جایی توقف کند تا بتوانم چیزی بخورم و به قول معروف افطار کنم.

بدی بوفه این است که هیچ از بیرون خبر نداری. هر از چندگاهی پرده پشت را به زحمت کمی به کنار می کشیدم ولی در دل تاریکی فقط جاده را می دیدم و بس. گرسنگی بسیار فشار می آورد. نه می شد خوابید، نه می شد نشست، دیگر چیزی نمانده بود که پاهایمان به درون حلق یکدیگر وارد شود. عصبانی شدم و با عتاب گفتم یک کم خودتان را جمع و جور کنید، حتماً باید بخوابید. با این وضعیت من در این گوشه مچاله شده ام. آنها هم چقدر به این گفته های من توجه کردند!

نمی دانم چند ساعت گذشت که بالاخره اتوبوس متوقف شد، خوشحال سریع از بوفه پایین آمدم، به دنبال کفش هایم که می گشتم دیدم هیچ کس از جایش بلند نشده است. معمولاً وقتی اتوبوس در بین راه توقف می کند همه پیاده می شدند. زیاد توجه نکردم و سریع از اتوبوس پیاده شدم. بیابان برهوت بود. هیچ چیز در اطراف نبود، حتی دریغ از یک روشنایی اندک. شاگرد اتوبوس گفت چرا پیاده شدی؟ سرما می خوری، چیزی نیست لاستیک پنچر شده.

چشمانم داشت سیاهی می رفت، فکر کنم قند خونم بسیار پایین آمده بود. احساس سرگیجه داشتم و به همین خاطر همانجا روی رکاب نشستم، بنده خدا راننده سراغم آمد و گفت چه شده؟ حالت خوب نیست. فقط یک جمله گفتم ،گرسنه ام. لبخندی زد و گفت تا تهران جایی نگه نمی داریم، افطار را شاهرود توقف داشتیم. چیزی هم در ماشین ندارم. بیا بالا حداقل یک چای شیرین بخور کمی قوت بگیری.

بعد از تعویض لاستیک به پیشنهاد آقای راننده همان جلو اتوبوس نشستم. همان دوتا صندلی تاشو که کنار راننده قرار داشت،یکی من و یکی هم شاگرد. وقتی قضیه را گفتم ابتدا تعجب کردند ولی بعد کلی خندیدند، بیشتر آن افطار مفصل نان و رب من برایشان جذاب و خنده دار بود. قرار شد به اولین شهر که رسیدیم، مقابل اولین مغازه توقف کند تا من چیزی برای خوردن بخرم. ساعت حدود یک بامداد بود و از بخت من هیچ جایی باز نبود.

خود آقای راننده هم متعجب بود، می گفت من سالهاست در این جاده رانندگی کرده ام. تا به حال اینطور نشده است که همه جا بسته باشد. شاگردش که چند دقیقه ای بود از روی صندلی بلند شده بود و روی رکاب کنار شیشه ای که کمی پایین داده بود داشت سیگار می کشید، گفت خوب امشب احیا است و همه رفته اند قرآن به سر.

پیرمردی که پشت سر راننده نشسته بود و جزء معدود سرنشینانی بود که بیدار بود، مرا صدا زد و دو تا خرما خشک که در پلاستیک بود را به من داد. فکر کنم صحبتهای ما را شنیده بود و این تنها کاری بود که می توانست انجام دهد. با روی باز پذیرفتم. آن دو تا خرما مرا تا تهران رساند. تا خود سه راه افسریه که پیاده شدم، هیچ جایی باز نبود. نگران این بودم که چه طور از سه راه افسریه خودم را به خانه برسانم.

خوشبختانه خانواده برای سحری بیدار بودند و مادر چون می دانست من خواهم رسید غذایی که دوست داشتم آماده کرده بود، قورمه سبزی. وقتی وارد خانه شدم بوی این غذا مدهوشم کرد. نیم ساعت مانده بود به اذان صبح. چنان غذا می خوردم که همه با تعجب نگاه می کردند. مادرم با مهربانی گفت بالام جان یواش تر، هنوز تا سحر وقت هست. با همان دهان پر گفتم، این افطار من است نه سحری!

وقتی چشمان مادرم پر اشک شد از گفته ام پشیمان شدم. می بایست از این به بعد حواسم باشد که سختی هایی را که می کشم را مقابل مادرم نگویم تا او غصه نخورد. همانقدر که من می خورم بس است.

معلم روستا


ماه رمضانداستان کوتاهخاطره
دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید