امروز داشتم این کتابو میخوندم، حقیقتا خیلی جاهاش واقعا به فکر وادارم کرد...
یه قسمتایی شو اینجا میذارم، به نظرم جالب باشه براتون
خیلی بیعرضهای! همش تقصیره خودته! چی فک کردی اصلا؟
هر مشکلی براتون پیش میاد به خودتون همچین چیزایی میگید؟ فکر میکنید این حرفا چه تاثیری روی شما میذارن یا اصلا علت و ریشهشون چیه؟ اگه میخوای جواب این سوالا رو بدونی کتاب شفقت به خود نوشته کریستین نف رو از دست نده.
تا حالا پیش اومده یه سلفی به نقص از خودت توی اینستاگرام بگیری و قبل انتشار انقد بهش نگاه کنی تا خودت رو زشتترین موجود روی زمین ببینی؟ ایا تا حالا پیش اومده که لباسی رو که دوست داری بخری، توی اتاق پرو بپوشی و شروع به سرزنش خودت بکنی که چرا اضافه وزن داری؟
اینها افکاری هستن که به طور معمول از ذهن همهی ماها عبور میکنن، اما نکته جالب میدونید چیه؟ با اینکه این روزا بیشتر از هر زمانی ادمها مستقل و شخص محور به نظر میرسن، بیشتر از هر زمان دیگهای به خودشون سخت میگیرن.
کریستین نف توی کتابش به این موضوع اشاره میکنه و به همین خاطر هم میگه ما نیاز داریم به اصول اولیه پرورش اعتماد به نفس سالم توجه کنیم و با مشخص کردن اولویتهامون و دور کردن ذهنیتهای منفی از خودمون، به آرامش واقعی برسیم. بنابراین توی کتاب سراغ تمرینهایی میریم که نف اونها رو شفقت به خود مینامه.
تو چه قصههایی برای خودت تعریف میکنی؟ منظور من رویاهای روزانه و برنامههای احتمالی اخر هفته نیست، منظورم چیزهایی هست که ما رو نسبت به خودمون اگاه میکنه. قصههایی که میتونن تم های منفی یا مثبت داشته باشن و بیشتر اونها ترکیبی از هر دو هستن.
ممکنه چیزهایی باشه که ما درباره خودمون دوسشون داشته باشیم اما همزمان ویژگیهای زیادی داریم که ازشون خوشمون نمییاد و معمولا ماجرا رو به خودمون اینجوری نشون میدیم: خیلی احمقی! خیلی بدشانسی! دست به طلا بزنی خاک میشه! ولی، ریشه اکثر این حرفها درون ما نیست. در واقع بیشتر این ذهنیتها در دوران کودکی از طریق پیامهای افراد نزدیک ما، درون ذهن ما شکل گرفته. به عنوان مثال، ممکنه ما پدر مادر، خواهر، برادر یا معلمی داشتیم که اون زمان به ما گفته: تو یه احمقی! یا تو هیچی نمی شی!
ما به عنوان بچههایی که هنوز شخصیتمون شکل نگرفته این پیامها رو، قبل از اینکه حتی شناخت درستی از خودمون داشته باشیم، درونی سازی میکنیم. حتی اگه ما توی کودکی چنین حرفهایی رو از نزدیکان نشنیده باشیم، ممکنه رفتارهایی رو درونی سازی کرده باشیم که به همون میزان اسیب رسان هستن. مثلا، ممکنه پدر و مادر ما توی کودکی به طور مرتب و سختگیرانه برای رفتارهای ما چارچوب میذاشتن و دائم کارهای مارو اصلاح میکردن.
اما متاسفانه این رفتار اونها موجب تاثیر منفی میشه. چرا؟ چون یه بچه کوچیک درک این رو نداره که هدف نهایی اون پدر و مادر رو از این رفتارها که مثلا موفقیتش توی آینده ست درک کنه، در عوض اون چیزی که درونی سازی میکنه اینه: هر کاری که من میکنم اشتباهه! یا چرا نمیتونم هیچ کاری رو درست انجام بدم؟
این موارد توی بزرگسالی تبدیل به الگوهایی میشن که زندگی مارو تحت تاثیر خودشون قرار میدن، درحالیکه ممکنه حتی ما از اونها با خبر نباشیم. در نتیجه ما ممکنه به شدت نسبت به خودمون و دیگران منتقد بشیم. ممکنه احساس ناکافی یا نا امن بودن بکنیم، ممکنه به شدت احساس رقابت نسبت به دیگران بکنیم در حالیکه خودمون متوجه نباشیم و نتونیم اونها رو به عنوان منبع عدم شادی تشخیص بدیم.
خبر بدتر اینه که چنین احساساتی در اثر بالا رفتن سن و به صورت خودبهخودی درمان نمیشن و فرد به جای اینکه تبدیل به انسانی بالغ و با اعتماد به نفس بشه، احساس میکنه که جامعه اطراف اون حتی بیشتر از خودش چنین احساساتی رو بهش منتقل میکنه.
برای مثال فقط کافیه یه نگاه کوچیک به اینستاگرام بندازی تا متوجه بشی که چطور شبکههای اجتماعی تبدیل به یک میدان رقابت بی پایان و منبع احساس ناکافی بودن بین ادمها شدن. در واقع، فشار و نیاز به خاص بودن، در معرض توجه بودن و به قول معروف از همه بهتر بودن تمام اطراف ما رو احاطه کرده.
و هر فرد شروع میکنه که رفتارهای ازاردهنده نسبت به خودش و دیگران رو توی خودش پرورش بده.
فشار اجتماعی معمولا از یکی از این دو طریق به ما وارد میشه، یکی به شکل یک سرازیری پر شیب که مارو دست بسته به سمت افسردگی میبره چون ما دايما حس میکنیم که به اندازه کافی خوب نیستیم و یا، شکل دوم، ارزوی اینکه مثل دیگران باشیم. همهی اینها عموما با این احساس تغذیه میشن که به خودت میگی من باید خاص باشم، نکته کجاست؟ اینکه تنها زمانی موفق میشی که افراد اطراف تو شکست بخورن.
همینطور که میبینی هر دو این طرز فکر به شدت سمی هستن و نه تنها میتونن ما رو ناراحت کنن بلکه میتونن از نظر شخصیتی مارو ادمهایی دوست نداشتنی کنن. حالا اگه همهی اینها رو کنار بذاریم، اگه فردی از نظر شخصیتی هم، اعتماد به نفس کافی و سالمی نداشته باشه به خاطر فشار اجتماعیای که بهش وارد میشه چند برابر بیشتر اسیب میبینه. خب، حالا چکار میشه کرد؟ چطور میشه به این احساسات منفی غلبه کرد و از این چرخه سمی خارج شد؟ کتاب، توی فصلهای بعدیش به سراغ استراتژیهایی میره که برای تغییر مثبت به ما کمک کنن.
بیایم فرض کنیم که تونستی تشخیص بدی که رفتارهات سمی شدن. احتمالا تلاش میکنی که چیزهای منفیای که به تو و به طرز فکر تو منتقل شدن رو بررسی کنی و فک کنی که چطور میتونی یه راه نجات برای خودت پیدا کنی. اما حتی، توی این مرحله هم ممکنه دچار اشتباه بشی و اون چیزی که از درون بهش فک میکنی، فریبت بده.
چیزایی که حتی وقتی که میدونی سمی هستن، ممکنه باور کنی که برات مفیدن چون بهت کمک میکنن که شخصیت رقابتگری داشته باشی. ممکنه از خودت بپرسی که چطور میتونی موفق بشی وقتی که با حجم زیادی از احساس شکست و باخت اینور و اونور میری، اگه این وضعیت برای تو وجود داره، کریستین نف نویسنده کتاب میخواد بدونی که این یه مشکل رایجه و خوشبختانه به سادگی قابل حل شدنه. چون در واقع، انتقاد از خود میتونه خیلی از مواقع مفید هم باشه.
مثلا وقتی که عملکرد خوبی توی یه کار نداریم، انتقاد از خودمون باعث میشه به خودمون بیایم. میتونیم تشخیص بدیم تواناییش رو داریم که بهتر کاری رو انجام بدیم. اما زمانی که داریم درباره انتقاد از خود حرف میزنیم باید حواسمون باشه که مرز باریکی بین سلامتی و آسیب وجود داره و درون ما، به سختی میتونه این مرز رو تشخیص بده. بنابراین اگرچه ممکنه که بعضا نتایج موقتی خوبی از انتقاد از خود دریافت کنیم، واقعیت اینه که بیشتر در معرض این هستیم که به خودمون آسیب بزنیم.
خب حالا که تااینجا اومدی اگه دوسش داشتی میتونی از سایت 365بوک خلاصه کاملش رو بخونی
راستی پادکستش هم هست