ویرگول
ورودثبت نام
Boy
Boy
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

آدمهای ناشنوا

-چی گفت ؟
+آروم باش یکم ، چیز مهمی نگفته که
-چیز مهمی نگفته ؟ مطمعنی ؟
+فقط خواسته معذرت‌خواهی کنی و از دلش در بیاری
-به این نمیگن فقط هاا
+پس به این چی میگن ؟
-اجبار کردن ، این کاریه که اونا میکنن
+مگه اصلا چیه قضیه
-خب ، داستان از جایی شروع شد که ...
برگشت به خانه . میخواستم شده حتی یک شب را بیدار بمانم بدون ترس از اینکه پدر و یا مادرم مثل روح بیایند و من را به زور به تخت خواب ببرند . میخواستم کمی آرامش داشته باشم و غر ها را نشنوم ، آهنگ خواندن ها را نشنوم ، زیارت عاشورا ها را نشنوم ، نماز ها را با صدای بلند نشنوم و دعوا ها را نشنوم . و دعوایی هم نکنم . آن در خانه غیر ممکن بود . امکان نداشت روزی بدون اینها تمام شود و این آزار دهنده بود . اینکه هیچ زمانی تنها نبودم آزار دهنده بود . اینکه نمی‌توانستم کمی آرامش داشته باشم آزار دهنده بود . و زمانی که به آتش فشان فشار ریاوری فوران میکند . انسان هم همینطور است اما و ندارد "و" به جای "ن" ، "ر" دارد . آری ، فرار میکند انسانی که احساس راحتی نکند ، حس کند تنها است ، فکر کند غریبه است و من در این بین تنهای تنها بودم ، خسته خسته ، پُرِ پُر و ناراحت از آنها . کار دیگر به ذهن من معیوب خطور نمیکرد چون اگر کاری میکردم نیز آنها مثل پلیس اندیشه سراغم میآمدند و با نقطه فشاری که دارند مرا شکنجه میدادند تا اندیشه هایم از آنها پاک شود . حال من کا نرفتم . تنها حدود شش ساعت دیر به خانه آمده بودم . نمیتوانید بگویید یک روز شده اما نمیتوانید بگویید هیچ و پوچ بوده . حال پدرم قول داد که دیگر به حرفهایش عمل کند ، دیگر مشکلات را از ریشه نکند و به فکر راه حل باشد ، دیگر به من اامیت دهد و ... . اما چه به دردی میخورد قول هایی که عمل نشوند . مادرم از وقتی من برگشته ام مرا روح میریند و آدم جساب نمیکند . من هم دیگر مادری ندارم . او تنها زنیست که در یک خانه با من زندگی میکند و من میتوانم از او نفع هایی مثل غذا و غیره ببرم . حال پدرم میخواهد معذرت بخواهم ؟ چرا نمی‌آید و به جای درخواست ، بگوید چرا دوست دارم وعضیت همینطور که هست بماند ؟ چرا نمیبیند که تنها چیزی که من میخواهم چیست ؟ پدرم دیگر ناشنوا است . حال او مثل آدمیست که خود را به خواب زده . من خود را سوزاندم و او چند ساعت بیدار شد که مرا کمی بهتر کند اما با او مثلا خوابیده است . او گوشهایش کر است چون از پنبه پر شده . او چشمهایش کور است چون آنها را بسته است . حال چرا او هیچ نمیبیند ؟ چرا مادرم قبل برگشتن من از من ممنون بود که با کارم تلنگری به آنها زده ام اما انگار برگشتنم است که ناراحتش کرده . دوست دارم دوباره بروم . اما اینبار نه با دوز و کلک . دوست دارم دیگر قابل دیده شدن نباشم و دیگر کسی نتواند مرا ببیند . دوست دارم باشم اما نباشم . بروم اما نروم و هر کار میخواهم بکنم . کتاب بخوانم ، دوستنم را ببینم ، بازی کنم و راحت باشم . چه میشد بوسیله فردی نامرعی میشدم و کل جهان را نظاره میکردم ؟ چه میشد مرگ به سراغم پیآمد و مرا از درد پنهان میکرد ؟ چه میشد دیگر نبودم تا دعوا کنم ، نبودم تا برنجانم ، نبودم تا بشنوم و تنها میدیدم و میدیدم و میدیدم . حیف که نمیتوانم را ی باشم و از لت و مار شدن مافیا و شهروندان لذت ببرم . حیف که من در این بین شارلاتان هستم و یکباره در مافیا و یکباره در شهروند خطاب میشوم . لحظه ای تیر میزنم و لحظه ای تیر میخورم . اما چه کنم که تیر هایی که میزنم را نمیت انم به خود زنم

آزار دهندهخانهدوستلحظه‌ای تیرمیدیدم میدیدم
ℍ𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕤 𝕙𝕖𝕣𝕖 , 𝕒𝕟𝕕 𝕨𝕖 𝕒𝕣𝕖 𝕥𝕙𝕖 𝕕𝕖𝕧𝕚𝕝𝕤
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید