جرعتش را ندارم . این روز ها تنها چیزی که به ذهنم میآید افکاری تنها مثل خودم . افکاری بی عرضه ، ترسو و پرخاشگر . البته هر دویمان کسی را داریم که با او حرف بزنیم ، کسی که حاضر است بی چون و چرا افکار پوچ ، بی دلیل و به درد نخور ما را گوش دهد . او کسی است که نمیتوانم هر روز به گیاهی که برای من مثل او آب ندهم چون میخواهم تا همیشه زندگی ام حتی وقتی پیر میشوم ، پیش خودم و خودش درختی بزرگ را ببینم که سالیان سال است که در حال آب دادن به آن و بهتر کردن دوستی ام هستم . دوست دارم برای او ، کسی شوم که در فیلم ها میگویند بهترین دوست ، از دوران بچگی . وقتی بزرگ شوم دوستی سخت میشود . باید به فکر منفعت های خود باشم و دیگران نیز به فکر منفعت های خود هستند . دنیای آدم بزرگها چطور است ؟ حال مثل شاهزاده کوچولو در داستان ها ام و روز و شب بچگی میکنم ، بچگی میکنم چون دوست دارم و دوستانی دارم که با من بچگی کنند . ترس دارم که بخواهند مرا ترد کنند . ترس دارم که به دنیای بزرگتر ها بپریم و من مثل ته سیگاری شوم برایشان که آنرا زمین میاندازم و با پا له میکنم تا همان دود و نور کمی که میدهد را خاموش کنم و در تاریکی فرو ببرم . از چیز های زیادی ترس دارم ، از خودم ، رفتارم ، افکارم و خیلی چیز های دیگر . شاید کار هایی را انجام دهم که با اشتباه و لغزشی ، پایین میافتم و به آسمان پرواز میکنم و در حین آن کار کمی از خود ناتوانی و یا ترس نشان نمیدهم . شاید کله خرابی باشم که مخش درست عمل نمیکند و پای حرف هایی میماند که مطمعن است اشتباه اند اما من نیز انسانم . "هر انسانی نقطه ضعفی دارد" و من نیز ترس هایی دارم ، من نیز میترسم که چطور ممکن است زنده بمانم ، چطور ممکن است زندگی کنم ، ممکن است چجور آدمی شوم ؟ از آنها که مغذشان در آسمانهاست ولی جسمشان در جوی های آب پرسه میزند و میپوسد . از آنها که مردم پشتشان حرف در میآورند و در تمام کوچه ها سعی میکنند یواشکی رد شوند تا چشم کسی بهشان نیوفتد . از آنها که از خود راضی اند و مردم برای بچه هایشان میگویند : ببین ، فلانی چقد آقا شده ولی تو چی ؟ احتمالات زیادی به مغذ پرنده ام که این طرف و آن طرف بال میزند و کسان جدیدی را برای مثال زدن پیدا میکند میآید اما من همینطور فکر میکنم و از خود نا امید تر میشوم . قبلا خود را همیشه با آهنگ ، فیلم ، بازی و خیلی چیز های دیگر سرگرم میکردم و خود را از او فراری میدادم . اما حال دیگر نه خیلی آهنگی است ، نه خیلی فیلمی است و نه خیلی بازی ای . او مرا گیر آورده و هر روز مرا در رگبار مشکلاتم غرق میکند . به حدی رسیدم که مثل دیوانه ها با خود حرف میزنم انگار که هدفونی نامرعی در گوش دارم و هر ساعت با او حرف میزنم اما برای حرف زدن با او هیچ وسیله ارتباطی وجود ندارد . به قدری حرف میزنم که دوباره شروع کرده ام به فحاشی . البته قبلا آنها را بلند میگفتم و کیف میکردم که دیگران چطور متعجب ، ناراحت و یا هیجان زده میشدند از آنها . اما حال ، با زبان خود زمین و زمان را به آشوب خیالی خود میکشم . یک یک انسانها را میکشم ، ماشین ها را میترکانم و همه را فحش کش میکنم اما هیچ کس چیزی نمیفهمد . هیچ کس به جز دو نفر . یکیشان منم . دیگری چه کسی است ؟ این را باید از خودش بپرسید .بیا اینجا سلام کن .
-سلام ، تو چرا دوباره بیکار شده ای ؟ چرا دوباره کاری که میخواستی را نکرده ای ؟ چرا با دوستانت درباره کاری که میخواهی با هم بکنید و آنرا خاطره کنید حرف نزده ای ؟ چرا جلوی خود را جلوی پدر و مادرت میگیری ؟ چرا نمیروی تا با پول خود کاری کنی ؟ چرا ...
خب . به نظر میآید معرفی خود را ول کرد و مثل همیشه به سراغ حرف زدن رفت . و دوباره همان موضوعی را انتخاب کرد که میتواند ساعت ها ، روز ها و هفته ها درباره آن با من حرف بزند . مشکلات من . همان چیزی که مثل گلوله به سمت من میاندازد و من نمیتوانم هیچ زمان از همه شان فرار کنم . اوه . انگار خود من نیز از یاد بردم تا او را معرفی کنم و به سراغ خصوصیاتش رفتم . او خود من است . همان منی که از او فراری بودم . حال مرا گیر آورده و هر زمان تنها شوم با من راه میاید تا حرف بزند و چه کنم که همیشه در حال نشخوار حرف های قبلی خود است اما با سرتیتر هایی جدید . حال دیگر با او دوست شده ام . گاهی راهکار هایی به من میدهد اما با اینحال از او هم میترسم . میترسم وقتی رودخانه بچگی هایم تمام شود و به دریای بزرگ بزرگسالان برسم ، شروع کند به گیر دادن به دیگران و نفع هایشان . کاری که قبلا میکرد هم همین بود . اما شاید بپرسید این کار چه مشکلی دارد ؟ خب نباید مشکلی داشته باشد چون در آخر احتمالا به من کمک میکند . اما مشکل کجاست ؟ مشکل ابنجاست که من در حال حاضر با دوستانی هستم که نمیخواهم به ذره ای از بدی هایشان نگاه کنم . دوست ندارم لحظه ای به این فکر کنم که ممکن است از من استفاده کنند یا مرا نبینند که در حال تلاش برای بودن با آنها هستم . برای همین هر بار که او چیزی میگوید ، گوش هایم را میگیرم اما چه کنم که او با زبان به من حمله نمیکند . شاید تنها راه خاموش کردن صدایش خاموش کردن مغذم است . البته مطمعن نیستم چون شاید بعد از آن هم صدا همراه من بیاید .
حال دیگر تمام شده ، دیگر انگار که همان ترس ها به من حجوم آورده و نمیدانم چه میکنم و همینطور نشسته ام و در منجلابی که خود آنرا ساخته ام بیشتر فرو میروم .