بچه در هر چیز غیر عادی مینمود . زود تر آوا ها را از دهان خارج کرد . زود تر شروع به حرکت کرد و زود تر کلمات مامان و بابا را به زبان آورد . پدر و مادر او نمیدانستند چیزی عادی نیست . آنها تنها خوشحال بودند که بچه شان در حال رشد است . اما نمیدانستند این رشد سرعت فراوان دارد و سرعت در همه چیز باعث خوشحالی نخواهد بود . بچه وقتی به مهد کودک میرفت همینطور مینشست و نگاه میکرد . به دیگران نگاه میکرد که به نظرش عجیب میآمدند . دیگران پر سر و صدا و پر انرژی بودند اما او ساکت و متفکر . او تنها بچه ای بود که باور نمیکرد لک لک ها آورده باشندش . چون ادعا میکرد به یاد میآورد که کسان دیگری و از جایی به جز بهشت بچه ها او را به آغوش مادر رسانده اند . وقتی مدرسه ها شروع شد ، او هیچ ناراحت نبود که از خانواده جدا میشود . و او هیچ نترسید که ممکن است مدرسه سخت باشد . چون او خواندن و نوشتن را قبل از مدرسه یاد گرفته بود . اما پدر و مادرش این را نمیدانستند چون باید زمان زیادی از روز را بیرون از خانه میگذراندند . و او نمیخواست پدر و مادرش فکر کنند او با بچه های دیگر فرق دارد . او همچنان درس ها را جلو جلو یاد میگرفت و در کلاسها مشغول نگاه کردن بود . دوران دبستان را به زودی گذراند تا به دبیرستان رسید .
قسمت 1(شاید یه داستان کوتاه)