در ملت عشق میگفت هر آدمی را که میکشید چیزی از آن شخص بر روی شما میماند و شخصیت شما را عوض میکند.من شاید آدمی را نکشته باشم اما کار هایی کرده ام که آن موقه از آنها آگاه نبودم.الان آنها دارند هر روز از زیر پوستم به قلبم نزدیک تر میشوند و خود را نمایان تر از قبل میکنند.روز هایی است که فقط جایی برای تنهایی میخواهم تا دل را برای خود باز کنم تا آنها را در غالب اشک هاو هق هق هایی که تمام نمیشوند.گاهی آنها چشمانم را سنگین و صدایم ره کمی خفه میکنند و گاهی با آه هایی همراه هستند که باعث میشود فکر کنی الان است که قفسه سینه ات ترک بخورد تا بتوانی هوا را در شش هایت فرو دهی و غم هایت را بیرون بدهی.نمیدانم قرار است تا چه زمان ادامه پیدا کند.راه میروم و راه میروم.خیابان های خالی جای مورد علاقه ام هستند اما هیچ زمان این ماشین های سنگین وزن وحشی نمیگذارند من و آسفالت خیابان ها آرام و قرار داشته باشیم.میگذرد و میگذرد.ساعت ها،روز ها،ماه ها و سال ها به سرعت میگذرند تا بتوانی بگویی عمری گذرانده ام اما این جمله خوشی ای ندارد.آری،ما همه انسانیم و همه در بهشت زندگی میکردیم اما خودمان آمدیم و کندیم و سوختیم و کشتیم و بردیم اما نرفتیم.خومان در جهنمی که در آن زندگی میکنیم گیر افتادیم و حال داریم در آتش هایی که از خودمان نشعت گرفته بودند میسوزیم.همه گذشته را نزدیک میبینند و آینده را دور چون آدمی تنها که خاطره هایش برایش خیلی مهم بودند و آینده اش سخت بود وردی خواند و همه را به این شکل درآورد.ما داریم آینده را پشت سر میبریم و بزرگ تر میشویم.هر چه بزرگ تر میشویم آتش ها سوزاننده تر میشوند و ما را بیشتر در خود فرو میبرند تا ما قوی تر و سخت تر شویم.همینطور قوی میشویم و آتش هم همراه ما قوی تر میشود.اما آتش هیچ زمان کم نمیآرود و پا به بای ما میآید.ما که مثل آنها نامیرا نیستیم برای همین بعد از چند سال،ما شروع میکنیم به ضعیف شدن،نرم شدن و فرتوت شدن تا دیگر نتوانیم پایمان را از زمن بلند کنیم.شروع میکنیم به پیر شدن و تنها شدن.تنها و تنها و تنها میشویم تا دیگر فقط خومان باشیم و خاکی کا ما را احاطه کرده.اما من در حال حاضر خیلی تنها ام.نه اینکه فقط من تنها ام و نه اینکه هیچ کس را ندارم.همه هم سن و سال های من خیلی تنها اند و من نمیتوانم کاری کنم آنها من را به جمع دو نفره خودشان و تنهایی ملحق کنند چون خودم هم همین کار را نمیکنم.هیچ کس تنها نیست و هیچ کس نیست که تنها نباشد.هیچ کس اینطور نیست که در روز با کسی حرف نزند اما هیچ کس نیست که حرفی که در ذهنش است را کامل بزند و یا اگر آنرا بگویید انتظار اتفاق خوب داشته باشد.امیدوارم تنهایی ها تمام نشوند اما امیدوارم قدرت آنها کم تر شوند و هر کس به جز خودش و تنهایی اش کسی دیگر را داشته باشد که همه حرف هایش را به او بگوید.من خودم نمیتوانم این کار را به هیچ وجه بکنم چون از تنهایی خود راضی ام.خیلی خوشحالم که کمی بیشتر از روز اای قدیمم فکر میکنم و در فکر فرو میروم اما خیلی ناراحت میشوم وقتی کسی را میبینم که در فکر فرو رفته،ماتش برده و چشمانش کمی اشکی شده چون تحمل دیدن تنهایی دیگران را ندارم.دوست دارم تنها فرد تنهای جهان خوم باشم.