Boy
Boy
خواندن ۳ دقیقه·۵ ماه پیش

تکراری ام

روز هایم را تکرار میکنم.هر روز وقتی بیدار میشوم صبحانه میخورم،لباس میپوشم و به مدرسه میروم.هر بار هم یادم میرود صورتم را بشویم.صبحانه هر روزم پنیر با چایی شیرین است.آنقدر این غذا را برای صبحانه خورده ام که دیگر برایم فرقی ندارد که گردو کنار آن بخورم یا نه چون مزه اش باز هم مثل همیشه بی‌روح و عاری از جدیدی است.یادم است که قبلا هر لقمه ام مزه جدیدی میداد،شاید هم زبانم مشکل دارد اما همان لقمه های پنیر بودند که یکی مزه کره و عسل میدادند ، یکی مزه حلوا ارده و ... اما الان انگار که رنگین کمانم تک رنگ شده،رنگ سیاه.لباسم هر فصل یکبار عوض میشود و حتی شده که یک فصل کامل با یک لباس باشم با اینکه همیشه کمدی پر از لباس دارم که آرزویشان این است که دستم بهشان بخورد.همیشه ساعت شش و نیم راه می‌افتم و زود تر از خیلی ها میرسم اما همیشه یک نفر است که زود تر از من رسیده است و آدم را به شک می‌اندازد که آیا شب را آنجا خوابیده است که این موقع صبح اینجا است؟هر روز حداقل یک زنگ را میخوابم و به دنبال رویایی در دنیای سیاه درون مغذم میگردم اما به جز سیاهی هیچ نمیبینم.هر وقت زنگ تفریح والیبال داریم مثل دیوانه ها پله ها را پنچ تا یکی میپرم تا تیم اول را بدهم اما فرقی نمیکند که ببازیم یا ببریم،من در دریافت باشم یا اسپکر چون نمینوانم درست بازی کنم و حتی اگر بتوانم هم توپ ها از من فرار میکنند.هر زنگ سر کلاس من هستم که جزوه ای را مینویسم که هیچ کس نمیتواند از دور آن را بخووند و باید روی آن خم شود تا گر توانست متوجه آن شود آنرا سریع بخووند تا از پیشش فرار نکند.هر روز سر زنگ ناهار که میشود با خود میگویم چرا غذا نمیخرم اما بعدا از فکر خود پشیمان میشوم و به فکر کتاب خواندن و یا حرف زدن با بچه ها میگذرانم اما اگر با بچه ها وقت بگذارم ناراحت میشوم که چرا نرفته ام تا کتاب بخوانم.هر روز وقتی اواسط زنگ پنجم است به این فکر میکنم که حوصله این را ندارم که برم و نماط بخوانم اما مثل همیشه نمازی سرسری با کمی قرآن را از زیر سر میگذرانم و آنها را رر میکنم و از نماز های غضایی که نخواده ام جاخالی میدهم و آنها را رد میکنم.هر روز وقتی زنگ تکراری مدرسه را میشنوم با خود میگویم امروز هم مدرسه ات تمام شد و به اینکه در راه آهنگ گوش دهم و انشا بنویسم یا کتاب بخوانم فکر میکنم اما مثل همیشه انشا و آهنگ را مثل جسمی نا همنام به خود جذب میکنم و کتاب را همنام خود قرار میدهم تا خودش از من فاصله گیرد.هر بار وقتی از اتوبوس پیاده میشوم و میخواهم با بهراد خداحافظی میکنم ذهنم عناوینی به درد نخور اما قابل بحث را به من ارائه میدهد تا کمی دیر تر جدا شویم.هر بار فکر میکنم سریع راه میروم اما هیچ زمان از سرعتم دزدیده نمیشود بلکه مثل مثل بچه ای در حال رشد قدم هایم بلند تر میشود.به خانه که میروم مثل هر روز لباس هایم را عوض میکنم،یک ساعت بازی میکنم و غذایی میخورم و به زور به سراغ درس هایم میروم اما دیگر تا ساعت های ۹ از آنها بلند نمیشوم و یادم میرود نمازم را بخوانم.با خود میگویم فردا نمازی که امروز نخوانده،نمازی که پریروز نخوانده و ... را میخوانم اما فردا هم مثل همه زمان های دیگر از آنها فرار میکنم و فکر میکنم چیز مهمی نیستد و حس میکنم به بدهکاری هایی که مثل کوهی که هم اندازه اورست شده میبینم که بلند تر هم میشود.هر شب به زور به تختم میروم امو یادم میرود که میخواستم آن روز ورش کنم و درجا بیهوش میشوم و به تاریکی پناه میبرم.الان ۱۷ اردیبهشت،سال ۱۴۰۳ است.نمیدانم چند روز دیگر قرار است تکرار را ادامه دهم و محور روزم را روز قبلی خود بگذارم.
چند روز؟۲۴۰۹۰-۲۴۰۸۹-۲۴۰۸۸-۲۴۰۸۷-۲۴۰۸۶-۲۴۰۸۵-۲۴۰۸۴-۲۴۰۸۳-۲۴۰۸۲-۲۴۰۸۱-۲۴۰۸۰-۲۴۰۷۹-۲۴۰۸۸-۲۴۰۸۷-۲۴۰۸۶-۲۴۰۸۵-...۳-۲-۱
تمام شدم،دیگر نمیتوانم در این دنیا روز ها را بشمارم. امیدوارم شما مثل من گرفتار این مرداب نشوید. : )

کتاب خواندن
ℍ𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕤 𝕙𝕖𝕣𝕖 , 𝕒𝕟𝕕 𝕨𝕖 𝕒𝕣𝕖 𝕥𝕙𝕖 𝕕𝕖𝕧𝕚𝕝𝕤
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید